تاریخنگاری علم در گفت وگوی دکتر مالک شجاعی جشوقانی با دکتر حسین معصومی همدانی 

وقتی به عنوان یک ناظر بیرونی از قرن بیستم به گذشته می نگریم، متوجه می شویم از یک دوره ای به بعد، بر اثر اتفاقی شگفت، تقریباً تمام شؤون زندگی بشر دستخوش تحول گردیده است. این اتفاق ناشی از اصالت یافتن علم جدید و جایگاه ویژه ای است که علم جدید در میان علوم یافت. چنان که اعتقاد بر این است که علم جدید نسبت به علم پیشین از حیثیت متفاوتی برخوردار گشته است. از جنابعالی می خواهم توضیح دهید وقتی علم جدید در مقابل علم قدیم به کار برده می شود منظور چیست؟ چه از لحاظ تاریخی و چه از حیث مصداقی به چه چیز نظر شده است؟ گمان می کنم از این راه می توان به تفاوت میان مواجهه عالم قدیم با پدیده ها و عالم جدید با پدیده ها پی برد.

 پاسخ به این سؤال دشوار است. برای اینکه خود تنظیم سؤال هم مشکل است. دلیل مشکل بودن تنظیم سؤال این است که ما چیزی را می بینیم و آن اهمیت علم در زندگی است. بنابراین اولین تأملی که در این مسأله می کنیم، این است که چرا این اهمیت پیدا شده؟ از چه زمانی پیدا شده؟ به چه دلایلی پیدا شده؟ زمینه های آن چه بوده و غیره.
در اهمیت علم در زندگی و جامعه جدید هیچ شکی نیست. اگرچه باید مفاهیم «جامعه جدید» و «زندگی جدید » را مقداری دقیق تر مشخص کنیم تا دربیابیم که این مفهوم «جدید» واقعاً به چه معنایی به کار برده شده است. از یک زمانی، از یک مقطعی در تاریخ بشر یک تحول اساسی رخ داده است که پی جویی آن طبیعی ذهن بشر است. بالاخره انسان برای هر چیزی دنبال مبدأ و منشأیی می گردد. معمولاً کوششهایی که برای پیدا کردن این مبدأ و منشأ و نقطه آغاز صورت می گیرد تابع جریانی است که خود فکر علمی دارد. به این معنی که انسان اول که با پاسخهای ساده شروع می کند قضیه به نظرش خیلی روشن می آید و بعد وقتی وارد مسأله می شود و به تفصیل به آن نگاه می کند، می بیند مسأله به آن سادگی که فکر می کرده نیست. یعنی اگر به یک اعتبار جواب این سؤال که «علم جدید چیست؟» برای ما روشن باشد به یک اعتبار دیگر، نمی توانیم نقطه شروعی برای این علم معین کنیم.

آیا سیر این علم پیوسته بوده است؟

هم پیوسته بوده است و هم گسسته. ببینید، به دو نحو می توانیم به زندگی بشر نگاه کنیم، نخست به عنوان یک جریان یگانه و پیوسته. به این اعتبار، تاریخ بشر از مراحل مختلفی عبور کرده و در هر مرحله چیز تازه ای وارد آن شده، این چیز تازه هم یا از مرحله قبلی بیرون آمده، یا اینکه یکباره از جایی که ما نمی دانیم کجاست نازل شده یا جوشیده و بیرون آمده است.
مثلاً در قرن ۱۸ و ۱۹ وقتی در مورد تمدن صحبت می شد آن را همچون فرد بشری موجود یکپارچه ای در نظر می گرفتند. به همین سبب معتقد بودند که مثل بشر که رشد می کند و در زندگی مراحل مختلفی را پشت سر می گذارد تمدن هم مراحل مختلفی را پشت سر گذاشته، تا بدین شکل فعلی درآمده است. این نوع طرز فکر از لوازم اندیشه پیشرفت بود. این اندیشه پیشرفت خودش از اندیشه هایی است که نمی شود دقیقاً برای آن تاریخی تعیین کرد، ولی به هر حال غلبه و همه گیر شدن اندیشه پیشرفت پدیده جدیدی است. از وقتی اندیشه پیشرفت به وجود آمد این فکر هم پیدا شد که ما عناصر این پیشرفت را یعنی آن چیزهایی را که در جریان حرکت یگانه تمدن بشری به وجود آمده و یک رشد تکاملی داشته است باید مشخص کنیم. یکی از این عناصر هم علم است این یک نوع نگاه به تاریخ و تلقی از تاریخ است. نوع دیگر نگاه کردن به تاریخ آن است که واقعا ً به چنین وحدت آلی و ارگانیکی معتقد نباشیم و حرکت تاریخ انسانی را چون یک جریان واحد ننگریم. دلیلش هم این است که استعاره موجود زنده که مبنای این نوع نگرش است، استعاره درستی نیست و حتی به فرض درست بودن هم، موجود زنده آن خصوصیاتی را که معمولاً در این استعاره برایش فرض می کنند، ندارد.

یکی از لوازم استعاره موجود زنده، کارکردن هماهنگ اجزای یک کل است. درحالی که هر آدمی را وقتی دقیق تر بنگریم می بینیم که یک موجود واحد نیست، یک دستگاه عصبی دارد، یک دستگاه گوارش دارد، یک دستگاه حرکتی دارد و …
ممکن است یکی از آنها خیلی خوب کار نکند، ممکن است یکی بد کار کند. یکی عقب افتاده باشد، یکی جلو رفته باشد. وقتی به اندیشه های یک آدم نگاه می شود ممکن است برخی از اندیشه های وی به نظر ما خوب باشد و برخی از اندیشه هایش بد.
حتی ممکن است برخی از اعمالش تناقض آمیز باشد و درعین حال زندگی خود را بکند. حالا ممکن است بگویید که چنین آدمی بیمار است و زندگیش زیاد دوام نمی آورد. جواب من این است که شما چند تا آدم کاملاً سالم را می توانید به من نشان بدهید؟ به هر حال استعاره (metaphor) آلی (ارگانیک) بر دو پایه قرار دارد: یکی اینکه آنچه ما در دنیای موجودات زنده می بینیم یک رشد هماهنگ سالم است و دیگر اینکه تمدنها، فرهنگها، نظامهای فکری، از این لحاظ شبیه موجودات زنده اند و هیچ یک از این دو مقدمه را من درست نمی دانم.
به جای این تلقی، می توان تلقی دیگری داشت.
این تلقی دوم بر آن است که ما در تاریخ به جای یک جریان واحد، با کثرتی از جریانها سروکار داریم که به هیچ وجه لزوماً همزمان نیستند. در تاریخ شواهد بسیاری در این مورد می توان سراغ گرفت. چنانکه می توان جوامعی را یافت، که از لحاظ علمی خیلی عقب مانده بوده اند ولی از لحاظ نظامی بسیار پیشرفته. عکس آن هم وجود داشته، یعنی جوامعی که از نظر علمی بسیار پیشرفته بوده اند ولی از لحاظ نظامی بسیار عقب مانده بوده اند.

 می شود مثال بزنید؟ چون من فکر می کنم خیلی وقتها این ایده که پیشرفت در جنبه های مختلف ذهنی و فکری به نوعی همه جانبه است قویتر است. برای همین می خواهم بدانم این تمدن که در جنبه ای قوی و در جنبه دیگر ضعیف است چگونه تمدنی است؟

 مثلاً تمدن روم، تمدن روم در کشور داری، معماری، راه سازی و جنگ پیشرفته بود ولی از لحاظ علمی پیشرفته نبود. این تمدن از لحاظ علمی زائده علم یونان باستان بود.
یا ایران قرن هفتم و هشتم هجری را در نظر بگیرید. در این زمان ایران به لحاظ سیاسی اهمیت زیادی نداشت و از لحاظ اقتصادی نیز دوران رونقش تقریباً رو به پایان بود و حمله مغول را هم دیده بود، ولی در عین حال در این دوران شعرایی مثل سعدی و حافظ برمی خیزند که اگر بهترین شعرای ما نباشند، از بهترین شعرای ما هستند.
ما نمی توانیم بگوییم که بهترین فرمها و محصولات ادبی ما حتماً در نقطه اوج تمدن ایرانی تولید شده است. برخی از این فرمها و محصولات ادبی در آن زمان به اوج خود رسیده و برخی نیز در زمانهای دیگر پیدا شده است. یعنی انگار نوعی تأخیر، نوعی ناهمزمانی، در بعضی از وجوه زندگی بشر نسبت به بعضی وجوه دیگر وجود دارد و معلوم نیست حرکت یکپارچه ای در کار باشد که از هر نظر همه اجزای آن با هم پیش رود.
ادامه دارد

برگردیم به سؤال پیشین که پرسیده بودم چرا شما این سیر علم را پیوسته نمی دانید. من می خواهم بدانم که آیا به نظر شما کنار رفتن تفکر ارسطویی و بطلمیوسی و جانشین شدن تفکرات کپرنیکی و گالیله ای و نیوتنی یک نتیجه معمولی بوده و هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است؟ سؤال این است که چه شد این اتفاقات رخ داد؟ این همه سال از ارسطو گذشته بود، چرا قبلاً این اتفاقات رخ نداد؟

جای این سؤال می توان سؤال دیگری مطرح کرد و آن این است که اصلاً چرا این اتفاقات باید اهمیت داشته باشد؟

 کدام اتفاقات؟

 مثلاً فرض کنید نظریه کپرنیک.

این سؤال من مبتنی براین فرض است که نظریه کپرنیکی به این دلیل که در زندگی نقش داشته است و به تعبیر امروزی ما، به حقیقت نزدیکتر بوده است اهمیت دارد.

واقعاً به این دلیل است؟ از لحاظ تأثیر داشتن در زندگی برای کپرنیک چیزی که مهم بوده، نه پیشرفت زندگی مردم بوده و نه اینکه وضع زندگی آنها بهتر شود، بلکه توصیف حرکت ستارگان بوده، آن هم نه همه ستارگان.
از لحاظ نزدیکی به حقیقت هم، اگر از دید امروزی نگاه کنیم نظریه کپرنیکی به همان اندازه از حقیقت دور است که نظریه بطلمیوسی . در نظریه بطلمیوسی گفته می شود که زمین مرکز دنیاست و ساکن است. تازه این مطلب در نظریه ریاضی بطلمیوس اهمیت چندانی ندارد. در نظریه کپرنیکی نیز گفته می شود که خورشید در مرکز دنیاست و ساکن است.
*از دید امروزی، که مرکزی برای دنیا نمی شناسد، چه ملاکی برای ترجیح یکی از این دو نظریه وجود دارد؟

درست است که کپرنیک می پنداشته مطلبی که می گوید حقیقت دارد اما بطلمیوس نیز همین طور فکر می کرده است. هیچکدام ازاین دو معتقد نبودند چیزی که می گویند کاذب است.
ولی مسأله این است که از لحاظ چیزی که امروزه ما به عنوان علم می شناسیم اگر اتفاقات دیگری بعداز نظریه کپرنیکی نیفتاده بود، که مهمترینش پیدایش فیزیک نیوتنی است ،نظریه کوپرنیکی هم چیزی می شد درحد نظریه بطلمیوسی. تاریخ نویسان علم می گویند کتاب کوپرنیک آخرین کتاب نجوم قدیم است نه اولین کتاب نجوم جدید، به این معنا کتاب کوپرنیک از لحاظ نحوه بیان ومباحثی که مطرح می کند ـ به جز چندصفحه اولش که درباره سکون خورشید وحرکات زمین است ـ بقیه اش کاملاً یک کتاب نجومی قدیمی است که از همان روشها ومسائل پیروی می کند وهیچ فرقی با کتابهای پیشین نجومی ندارد.
اگر ما امروزه چنین اهمیتی برای این کتاب قائل هستیم تااندازه بسیار زیادی به این دلیل است که می خواهیم روایت پیوسته ای از گذشته عرضه داریم ودراین روایت پیوسته بطور قهقرایی به حوادث نگاه می کنیم. بنابراین حوادث هرکدام برای ما جایگاهی پیدا می کند و آن وقت است که ظهور نظریه کپرنیکی یک نقطه مهم تلقی می شود. به چه دلیل؟ به این دلیل که فکر می کنیم آنچه بعد از کوپرنیک رخ داده است حتماً نتیجه منطقی وناگزیر نظریه کوپرنیکی بوده است . این نظری است که بسیاری از متفکران در دنیا دارند . یعنی عده ای براین هستند که کوپرنیک آمد وبعد از آن تمام دنیا عوض شد. اما نظر دیگر این است که نظریه کوپرنیک (یعنی نظریه خورشید مرکزی) می توانست مثل بسیاری از نظریه های دیگر فراموش شود همانطور که نظریه هایی شبیه نظریه کوپرنیک که قرن ها قبل از وی عرضه شده بود، فراموش شد. خودکوپرنیک درآغاز کتابش، برای اینکه به نظریه اش مشروعیت بدهد ـ چون کوپرنیک در چارچوب فکری قرون وسطی و رنسانس کار می کرد ومی باید به گونه ای کارش را به گذشتگان مستند می کرد ونمی توانست بگوید اعتبار نظریه من تنها وتنها به دلیل حقیقت داشتن آن است ـ می گوید این همان نظری است که فیلولائوس وفیثاغورثی ها عرضه کرده اند. بنابراین نظریه کوپرنیک قبل ازآن عرضه شده بود. اما چرا اکنون محل توجه واقع شد؟ علت آن است که در بازسازی ای که از تاریخ می کنیم به یک نوع علیت خطی معتقدیم به این معنی که در دیدگاه غالب فرض براین است که اندیشه ها همدیگر را می زایند و بنابراین تصور می شود که همین که کوپرنیک آمد کپلر هم آمد وبعدتقریباً درهمان زمان گالیله آمد، بعدهم اگر نیوتن نمی آمد حتماً آدم دیگری می آمد که همان کار را می کرد . دراین نوع نگرش ، پیدایش نظریه خورشیدمرکزی کوپرنیکی همان جایگاهی را پیدا می کند که مهبانگ یا بیگ بنگ (big bang) در فیزیک دارد. یعنی همان طور که فیزیکدانها معتقدند که جهان ما با حادثه ای به اسم مهبانگ آغاز شد وهمه حوادث بعدی بطور قهری به دنبال آن حادثه خود به خود رخ دادند، پیدایش نظریه کوپرنیکی هم ، درعالم فکر وعلم ، مهبانگی فرض می شود که تمام سرنوشت دنیای فکر بعداز خودش را تعیین می کند و بقیه حوادث همین طور با قوانین قطعی وتخلف ناپذیری خود به خود رخ می دهند. این همان نظری است که بسیار رایج است . اما یک تفاوت مهم دراینجا وجود دارد، وآن این است که در فیزیک ما قوانینی می شناسیم که از همان ابتدا، از همان زمان مهبانگ، در کار بوده اند، درحالی که درتاریخ چنین قوانینی نداریم. آنچه داریم، یک مشت حادثه است که همزمان یا به دنبال یکدیگر رخ می دهند. بنابراین ، همان سرنوشتی که نظریه های خورشید مرکزی قبل از کوپرنیک پیدا کردند، یعنی فراموش شدند، نشان می دهد که اگر این نظریه در یک زمان خاص و دریک محیط فرهنگی خاصی بیان نشده بود، اگر همزمان با آن وقبل وبعد از آن اتفاقات دیگری رخ نداده بود، ممکن بود به سرنوشت همان نظریه های پیشین دچار شود وفراموش شود، ومردم بگویند که خلاف عقل سلیم ومشاهدات معمولی است.
پس چرا چنین نشد وضدیت کسانی که مخالف کوپرنیک بوده و به دلایل علمی استناد می کردند ـ به دلایلی استناد می کردند که کوپرنیک واقعاً جوابی برای آنها نداشت ـ تأثیر کاری در پی نداشت؟ مسأله این نیست که این نظریه چقدر حقیقت داشت ، بلکه بحث این است که نظریه کوپرنیکی در یک خلأ فکری ظاهر نشد، بلکه اتفاقاتی درآن زمان افتاد که همه آن اتفاقات نتیجه منطقی این حرف که خورشید مرکز عالم است، نبود؛ این اتفاقات اصولاً در حوزه های مختلف زندگی بود…

جنس این اتفاقات از چه نوعی است؟ این اتفاقات باید از جنس معرفت ودلیل باشد یا از جنس واقعیت وعلت، تا یک نظریه بماند وماندگار شود؟

 دلیلی هم می تواند باشد علتی هم می تواند باشد. درواقع ما دراینجا دوگونه بحث می توانیم بکنیم که در تاریخ علم تحقیق درونی وتحقیق بیرونی یا تاریخ نگاری درونی و تاریخ نگاری بیرونی می گویند.
تاریخ نگاری درونی این است که شما سعی بکنید از طریق یک نوع بازسازی ، علت هر رویدادی را که درعلم اتفاق می افتد در یک رویداد مقدم بر خودش که در درون علم رخ داده است، پیدا بکنید.
ولی معمولاً این تاریخ نگاری درونی جایی متوقف می شود یعنی دیگر نمی توانید جلوتر بروید، معمولاً می رسید به جایی که انگار اتفاقی دیگر دلیل خاص علمی ندارد؛ یعنی نتیجه چیزی که قبلاً در خود علم اتفاق افتاده باشد، نیست. تمام تاریخ نگاریهایی که براساس فلسفه های موجود علم صورت می گیرند از این نوع اند. مثلاً تاریخ نگاری پوزیتیویستی چنین دیدگاهی دارد. سعی می کند بگوید که چگونه مشاهدات روی هم انبار شده اند. یا مثلاً تاریخ نگاری پوپری سعی می کند بگوید که علم به خودی خود، یک ساختار درونی دارد، که این ساختار درونی در واقع تکلیف نظریه ها را تعیین می کند و نظریه ها از طریق ابطال جایشان را به نظریه های بهتر می دهند.

پس اگر ما این تفسیر را بپذیریم دیگر چندان نمی توانیم وقعی به این تاریخ نگاریهای پوزیتیویستی و پوپری بنهیم و موضع ما به نحوی کوهنی می شود.

حتی دیدگاه کوهن (Kuhn) هم تحمیل یک دیدگاه فلسفی به تاریخ است . بهترین نمونه اش کتابی است که وی با عنوان انقلاب کوپرنیکی تألیف کرده است. البته این کتاب را قبل از کتاب معروفش یعنی ساختار انقلابهای علمی نوشته است، ولی خیلی از مواد کتاب ساختار انقلابهای علمی از این کتاب آمده است، و به همین دلیل هم مطالب زیادی در این کتاب هست که تاب بررسی دقیق تاریخی را نمی آورد.
بحث بر سر این نیست که این کارها به کلی بد هستند، اتفاقاً بسیاری از بهترین نمونه های تاریخ نگاری علم در حوزه تاریخ نگاری پوزیتیویستی پیدا شده است. یعنی مورخانی رفته اند دنبال اینکه بدانند مردم چگونه جزئیات فلان گیاه را شناختند، چگون فلان حیوان را شناختند و ... کارهای جالبی هم کرده اند. بعضی از علوم هم به این نوع تاریخ نگاری بهتر تن در می دهند.
در مقابل این تاریخ نگاری ، تاریخ نگاری بیرونی است که تاریخ نگاری مارکسیستی مبتذل یکی از نمونه های آن است.
در تاریخ نگاری بیرونی فرض این است که علم در خود استقلالی ندارد بلکه عوامل بیرونی اند که تکلیف علم را روشن می کنند، براساس اتفاقاتی که در جامعه یا در حوزه تفکر فلسفی رخ می دهد. در برابر تاریخ مارکسیستی که همه وقایع علمی را می خواهد از طریق حوادث اجتماعی یا اقتصادی تبیین کند، یک نوع تاریخ نگاری هم داریم که می توانیم اسمش را ایده آلیستی بگذاریم، به این معنا که تمام اتفاقاتی را که در علم می افتد می خواهد برگرداندبه اتفاقاتی که در فلسفه می افتد.
یکی از بزرگترین مورخین علم جهان، الکساندر کویره، یک چنین دیدی به تاریخ علم دارد. یعنی تاریخ علم به نظر او دایر مدار اتفاقاتی است که در فلسفه و به طور کلی در تفکر فلسفی می افتد. این یک نو دیگر از تاریخ نگاری بیرونی است.
همان گونه که اشاره کردم تاریخ نگاری مارکسیستی نیز این گونه است. در این دستگاه اندیشگی فرض بر این است که فی المثل اتفاقاتی در جامعه می افتد، نیازهای جدید اجتماعی پیدا می شود، و در پی آن علم جبر پیدا می شود؛ اتفاقات دیگری می افتد مکانیک تحلیلی پیدا می شود،؛ یک اتفاقی می افتد نظریه نسبیت پیدا می شود؛ همه اینها بواسطه اتفاقاتی است که در جامعه می افتد، اتفاقاتی از نوع اقتصادی ، سیاسی، اجتماعی و... البته این نحوه نگرش هم کاملاً خالی از حقیقت نیست، مثلاً نیاز به اندازه گیری مساحت زمین باعث می شود که مردم به هندسه روی آورند. نیاز به اندازه گیری مساحت زمین چه موقع پیدا می شود؟ وقتی مالکیت خصوصی شکل می گیرد، وقتی که زمین اشخاص باید از هم متمایز شود، بنابراین پیدایش مالکیت خصوصی در پیدایش هندسه بی تأثیر نبوده است.

اگر صرفاً بخواهیم به عامل بیرونی توجه کنیم از حقیقت مسأله دور افتاده ایم؟

  بله درست است. همان طور که گفتم، ما اگر صرفاً از طریق تاریخ نگاری درونی حرکت کنیم معمولاً در جاهایی به بن بست بر می خوریم یعنی نمی توانیم این قضیه را توضیح بدهیم که مثلاً اگر در نظریه بطلمیوسی یا نظریه خورشید مرکزی یک حقیقت درونی بود، چرا این حقیقت در یک زمانی مردود شد؟ یعنی اگر این نظریه فقط به خاطر حقیقت درونی اش پیش رفت چرا در یک زمانی مردود شد و در حدود ۲۰۰۰ سال بعد دوباره زنده و ظاهر شد؟ در عوض، اگر بخواهیم مطلقاً از دیدگاه بیرونی هم پیش رویم به یک مشکل دیگر می رسیم و آن مشکل این است که آنچه در علم بحث می شود از نوع نظریه، گفتار ، گفتمان یا discourse خاصی است و اتفاقاتی که در عالم اقتصادیا جامعه می افتد از نوع دیگری است. چرا باید یک تناظر یک به یک بین گفتمان خاص با اتفاقی که در عالم بیرون می افتد وجود داشته باشد؟ در صورتی که این امر هیچ توضیح واقعاً جدی و علمی ندارد. به خصوص که این نوع نگرش هر چند اجمالاً نیاز به پیدایش علم را بیان می کند، اما نمی تواند توضیح بدهد که چرا علم به شکل خاصی پیدا شده وبه شکل دیگری نشده. مثلاً در چین هم مالکیت خصوصی ونیاز به اندازه گیری وجود داشت، اما هندسه ای که در آنجا پیدا شد به کلی با هندسه یونانی متفاوت است. دید بیرونی نمی تواند این تفاوتها را توضیح بدهد.
بنابراین نتایجی که از مطالب بالا می توان گرفت این است که اولاً تاریخ نگاری درونی، اگر آن را به معنی بازسازی منطقی علم بگیریم، نمی تواند بطور کامل توضیح دهد که چرا فلان نظریه جایش را به همان نظریه داد. چون یک قضیه خیلی ساده ای در منطق است که شما از یک قضیه درست می توانید بی نهایت قضیه درست دیگر استنتاج کنید. چرا باید یک قضیه درست از بین این همه قضایا مورد توجه قرار گیرد؟ این مطلب را دیگر نمی توان با نگرش درونی توضیح داد، چون اگر فرض بر این باشد که حقایق همه همسطح هم هستند، نمی توان تنها با سلاح منطق حکم کرد که چرا اهل علم از میان انبوه قضایای درست برخی را مهمتر می دانند؛چرا درستی را بر درست دیگر ترجیح می دهند. مثلاً فرض کنید قانون اول نیوتن را بر این قضیه که گچ در آب حل نمی شود یا الآن باران می بارد ترجیح می دهند. این امر واقعاً از لحاظ درونی قابل توضیح نیست.
اما نتیجه دیگر آنکه نگرش بیرونی نیز به عیب عمده ای گرفتار است ، چرا که نگرش به کلی بیرونی، برای علم، استقلالی قائل نیست و علم را زائده ای می داند بر تحولاتی که خارج از علم رخ می دهد. و تازه، از توضیح نحوه این وابستگی و سازوکار آن هم عاجز است.
با این توضیحات، بر می گردیم به پرسشی که من در برابر پرسش شما مطرح کردم و در پاسخ آن می گویم که این اهمیتی که ما برای نظریه کپرنیکی قائلیم به دلیل غلبه نوعی تاریخ نگاری بیرونی است. یعنی به دلیل غلبه نظری است که برای تحولاتی که در عالم جهان بینی رخ می دهد در تاریخ علم بی اندازه اهمیت قائل است، یعنی انگار اعتقاد آدم به اینکه زمین در مرکز عالم نیست یک چیز خیلی مهمی است و این نظر حتماً باید آثار خیلی عجیب و غریبی در پی داشته باشد.
بن بست این دو روش ما را به آنجا می کشاند که ببینیم قضیه چه بوده است، یعنی ببینیم چه اتفاقی افتاده است و سعی در توصیف آن کنیم. یعنی بیش از آنکه در پی «تبیین» و«توضیح »پدیده ها باشیم، سعی کنیم اول درست خود آنها را بشناسیم.
مورخانی که واقعاً مورخند عموماً این کار را می کنند، یعنی به جای اینکه سعی کنند زود یک نتیجه خیلی بزرگ از کارشان بگیرند، سعی دارند پدیده ای را که با آن سرو کار دارندبهتر بشناسند و ببینند با چه چیزهایی مقارن بوده و در چه فضای فرهنگی خاصی رخ داده است.
مثلاً در مورد همین نظریه کوپرنیکی، اتفاقاتی در یکی از پرت ترین گوشه های زندگی بشر، یعنی علم قرون وسطی و آن هم در نجومش افتاده است که ما امروزه فکر می کنیم (و تا اندازه زیادی هم حق داریم اینگونه فکر کنیم ) زندگی ما را عوض کرده است. سؤالی که مطرح می شود این است که اگر این اتفاق به خودی خود این همه قوت واهمیت ندارد چه عواملی به آن کمک کرده، یا اگر این اتفاق یک پتانسیل درونی داشته چطور شده که محیط مستعدی برای ظهور آن پتانسیل درونی پیدا شده؟ چرا یک محیط پذیرای این پتانسیل شده و این استعدادها را آشکار کرده است؟ اینجاست که ما از سؤالهای کلی به مسائلی خاص می رسیم و آن وقت به قول مرحوم اخوان ثالث «یک رشته گم گشته صد رشته پیدا»؛ یک مسأله واحد منحل می شود و به صد مسأله جزئی تر تبدیل می شود.
یعنی مورخ باید از این دید که این اتفاقات یک امر کلی بشری بوده و کاروان تمدن بشری داشته حرکت می کرده ودر جایی با ضرورت اجتناب ناپذیری روبرو شده و یک اتفاقی در آن افتاده، دست بردارد. باید برود به سراغ جوامع بخصوصی و در آن جوامع بخصوص باز سراغ لایه های خاصی از آن جوامع که در آن جاها این اتفاقات افتاده، و فکر کند و ببیند که چگونه این اتفاقات افتاده و اگر این اتفاقات در جامعه بطور کلی انعکاس پیدا کرده چرا این انعکاس را پیدا کرده است. به این ترتیب، به سوی مطالعات بسیار مشخص کشیده می شویم. حال وقتی این گونه نگاه کنیم بیشتر به گسست ها وگسل ها و رویدادهای موضعی می رسیم ، در درجه اول در داخل یک علمهای خاصی، بازنه در چیزی به اسم علم زیرا مفهوم علم (به معنای جدید آن) هم در واقع یک بر ساخته بعدی است. ما الآن به دلیل این که مفهوم واحدی به اسم علم داریم آن را به گذشته هم بر می گردانیم. در صورتی که آن موقع چنین خبری نبوده است، یعنی مفهوم امروزی علم خودش نتیجه این تحولات است نه اینکه علت این تحولات باشد.

یعنی اینکه در ذهن دانشمندی در یک حوزه خاص یک اتفاقی افتاده است و این باعث رخ دادن اتفاقات بعدی شده است خیلی نمی تواند درست باشد.

 به یک اعتبار آری و به یک اعتبار نه. به این اعتبار آری، که اگر شما تاریخ علم جدید را بازسازی کنید نمی توانید از آن کوپرنیک، گالیله، و کپلر را کنار بگذارید. یعنی اینها مسلماً اجزای ضروری این اتفاقات بوده اند. ولی اینکه اینها هرکدامشان به خودی خود اتفاقات بعدی را تضمین می کرده است، این مسلم نیست. نه فقط مسلم نیست بلکه خیلی مشکوک است چنین چیزی باشد، مگر آنکه توجه کنید به زمینه و فضایی که این اتفاقات در آن روی داده است. یعنی مشخصاَ به جامعه اروپای غربی آن هم باز نه به کل اروپا که وحدت خود را در کل تاریخ حفظ کرده (چون این مفهوم هم یک برساخته بعدی است)، بلکه جوامع خاصی که این حوادث در آن رخ داده است.
این مطلب را با مثالی بهتر می توان روشن کرد. یک ریاضیدان ایرانی است به نام شرف الدین طوسی که در قرن ششم زندگی می کرده و کتابی به نام «المعادلات» دارد. وی در این کتاب معادله های پیچیده عددی را از راههای بسیار پیچیده ای حل می کند که بعضی از این راه حلها حدود ۴۵ صفحه است. چرا این کار را می کند؟ برای این که ابزارهای جبری لازم را که هم اینک ما در اختیار داریم و به راحتی می توانیم یک معادله درجه سه را در چند سطر حل کنیم در اختیار ندارد.
چیزی که وی در اختیار داشته همین زبان معمولی است؛ جبر او جبر لفظی بوده، یعنی تمام پارامترها، متغیرها، مساویها، توان و … را که ما با علائم بیان می کنیم با لفظ بیان می کرده است. به نظر می رسد که او دیگر نمی توانسته است از این علم جبر لفظی جلوتر رود یعنی تصور اینکه کسی بتواند معادله ای را که ۲۰۰ صفحه راه حلش است با جبر لفظی حل کند تصور بسیار غریبی است. بنابراین اینجا انسان حس می کند که قاعدتاً باید ریاضیدان ها به فکر افتاده باشند که جبر سمبلیک را به وجود بیاورند. یعنی از علائم برای کوتاه کردن راهها استفاده کنند درحالی که چنین اتفاقی نیفتاد، می شود گفت شرف الدین طوسی نقطه اوج و نقطه پایانی علم جبر در عالم اسلام است.
یعنی به اینجا که رسیدند دیدند دیگر نمی توانند از این جلوتر روند و به همین علت متوقف شدند. بعداً در اروپاست که از قرن های ۱۵و۱۶ کاربرد علائم جبری رایج می شود و مثلاً علامت تساوی بعد از یک سلسله اتفاقات جالب توجه دیگر پیدا می شود.
یک توضیح سردستی برای اینکه چرا تحول جبر در عالم اسلام و ایران متوقف شد و در اروپا از سر گرفته شد این است که کاربرد علائم وقتی بیشتر می شود که نیاز به سرعت پیش آید، یعنی آدمیزاد وقتی می رود به طرف صرفه جویی و اقتصاد که، کمک کند کارش را سریعتر انجام دهد. خیلی از این علائمی را که در سمبلیک شدن جبر مؤثر است ریاضیدانان بزرگ و حرفه ای ابداع نکردند، بلکه کسانی که کارشان محاسبه کردن بود برای سرعت دادن به محاسبات ابداع کردند و این سرعت دادن به محاسبه مقدار زیادی با رشد بازرگانی شهرها در آلمان، هلند، ایتالیا و فرانسه ارتباط داشت. در یک دوره ای هر شهر آلمان آدمی داشت که به او استاد محاسبه می گفتند. او آدمی بود که محاسبات بزرگ را نزد او می بردند تا انجام دهد، چرا که مقدار مبادلات و خریدوفروشها بسیار بالا رفته بود و بازرگانان نمی توانستند خود محاسبات را انجام دهند. بسیاری از علائم جبری را که به اختصار در نوشتن کمک می کرد این محاسبه گران ابداع کردند.
البته بعدها ریاضیدا نهای حرفه ای برخی از این علائم را ساده تر کردند. کاربرد آنها را گسترش دادند، یک نوع رسمیت به آنها بخشیدند و نظام مندش کردند ولی پیدایش اینها ریشه در همان عامل خارجی داشته است.
یعنی گاهی ممکن است لازم باشد یک عامل بیرونی در یک فرآیند علمی دخالت کند تا نیازی که علم ویژه ای در مرحله ای دارد برآورده شود، چه بسا اگر آن عامل بیرونی نباشد ممکن است آن نیاز همچنان به صورت یک نیاز بماند.
همچون در کشور ایران که همچنان به صورت نیاز باقی ماند؟

 بله. شاید دلیلش این است که از بین رفتن رونق تجاری ما در همان زمانها شروع می شود. در غرب، برعکس، زمانی این حرفها شروع می شود که تمدن بازرگانی و روابط بورژوایی و مسأله دقت در بده و بستان ها پیدا می شود. با این حال، این عوامل خارجی به خودی خود نمی توانند در علم منشأ اثر بشوند. اگر فرض کنیم علم جبر از نوع شرف الدین طوسی آن وجود نداشت، بازرگانی های آلمان و ایتالیا نمی توانست علم جبر را به وجود آورد. اینجاست که دید مارکسیستی یا نگرشی از آن نوع که در برخی از مکاتب جامعه شناسی علم وجود دارد، کارآیی ندارد؛ یعنی علیت اجتماعی مستقیم نمی تواند وقایع را توضیح بدهد. یعنی اگر سنتی وجود نمی داشت، اگر چیزی به اسم جبر از طریق کتاب خوارزمی یا از طریق جبردانهای ایتالیایی به غرب نرسیده بود یا اصلاً از قبل چیزی به اسم جبر وجود نمی داشت، در اثر نیاز به سرعت در محاسبه در تجارتخانه ها علم جبر به وجود نمی آمد، چون نیازهای محاسباتی انسان در آن مراحل هم چیز خیلی پیچیده ای نیست. ولی از آن طرف اگر چنین چیزی (عامل خارجی) به کمک جبر نمی آمد، معلوم نبود علم جبر از آن که بود جلوتر برود، یعنی ممکن بود در همان مرحله ای که در کار شرف الدین طوسی بود بماند. این حرف در مورد نظریه کوپرنیک هم درست است، منتها اتفاقاتی که در مورد نظریه کوپرنیک افتاده، جنسش فرق می کند، یعنی جنس آن از نوع نیاز بازرگانهای جنوا و شهرهای آلمان نبود بلکه یک اتفاقات دیگری بود، ولی این اتفاقات نتیجه ضروری نظریه کوپرنیکی نیست، بلکه از یک جای دیگری آمده اند که برای ما مبهم است. البته سعی داریم بفهمیم ولی واقعاً جوابش مسلم نیست و معلوم نیست هیچ وقت به طور کامل سر در بیاوریم که چه اتفاقاتی رخ داده است.

بسیاری معتقدند که تبیین های علی را ما بر تاریخ بارمی کنیم. با وجود این اذعان می کنند که چاره دیگری هم وجود ندارد. اگر تاریخ نگاری بیرونی و تاریخ نگاری درونی را کنار بگذاریم، دیگر ما هستیم و یکسری اتفاقات منفرد. حال سؤال این است که آیا ما به جای آنها جایگزین بدیلی داریم یا ناچاریم با همان ها ادامه دهیم؟

  تأکید من براین نکات، به دلیل سابقه و نفوذی است که نوعی تاریخ نگاری بیرونی در فضای فکری ما در ایران دارد. قبلاً سنت مارکسیستی، یا به هر حال نوعی سنت جامعه شناختی غلبه داشت. در نتیجه، پیش از آن که رویدادی را درست بشناسیم، دائم درصدد کشف علت اجتماعی یا اقتصادی آن بودیم. امروزه آن نگرش ضعیف شده اما به قیمت یک سوء تفاهم بزرگتر و آن غفلت از زمینه تاریخی و اجتماعی پیدایش اندیشه هاست و مهمتر از آن، غفلت از خود اندیشه ها، ساختار آنها، محتوای آنها و غیره. به عبارت دیگر، آن مقدار تاریخ نگاری فکر و علم که ما در ایران داریم (و مقدار بسیار کمی هم هست) بیشتر از نوع تاریخ نگاری است که می توان آن را «تاریخ نگاری استعلایی» نام داد. این اصطلاح را من به همان معنایی که در فلسفه کانت دارد به کار می برم.
کانت می آید شرط امکان معرفت علمی را برای ما توضیح می دهد و می گوید چطور ما می توانیم به معرفت علمی برسیم. اما باید توجه داشت که شرط امکان یک چیز، غیر از خود آن چیز است. شرط تنفس کردن وجود اکسیژن است، اما تنفس چیزی است غیر از وجود اکسیژن. نکته دیگر این است که حتی ما اگر در عالم معرفت به وجود نوعی شرایط پیشین اعتقاد داشته باشیم در تاریخ، این شرایط همه پسینی است.
نظریه کوپرنیکی (نظریه کوپرنیکی غیر از نظریه کوپرنیک است) به یک معنا یکی از شرایط امکان علم جدید بوده است. البته نه به دلیل نتایج متافیزیکیش یا به این دلیل شبه تاریخی که برشت در نمایشنامه زیبای «زندگی گالیله» از زبان یکی می گوید که وقتی زمین مرکز دنیا نباشد، پس رم هم مرکز عالم نیست و بنابراین پاپ مرکز دنیا نیست، بلکه به دلیل این که وقتی از دیدگاه امروزی به گذشته نگاه می کنیم می بینیم که این نظریه پرسشهایی در مقابل علم فیزیک می گذاشت که فیزیک ارسطویی توان پاسخ به آنها را نداشت. برهمین اساس ضرورت یک فیزیک جدید احساس شد. مثلاً یک ایرادی که از قدیم به نظریه گردش زمین می گرفتند و در اوایل کتاب مجسطی بطلمیوس هم آمده، این بود که اگر شما فرض کنید زمین با این سرعتی که دارد به دور خوشید می چرخد می بایستی از هم بپاشد چرا که جسمی با چنین سرعتی هرگز اجزایش کنار هم نمی ماند. و این از دید انسانهای گذشته دلیلی بود بر غلط بودن حرکت زمین.

 آنها که به گردش بقیه ستاره ها قائل بودند چطور متلاشی نشدن آنها را توجیه می کردند؟

 آنها معتقد بودند که ستاره ها، و آسمان به طور کلی، از یک ماده ای ساخته شده است که اصلاً تجزیه نمی پذیرد که حال متلاشی شود یا نشود. حتی کویره می گوید تنها ایراد قویی که کوپرنیک به ارسطوییان داشت و برای آنها قابل فهم بود، همین ایراد بود.
با این حال، او می گوید آنها می توانستند جواب بدهند که ماده افلاک چیزی است نه سبک و نه سنگین، پس چرخاندن آن نیرو نمی خواهد و چرخش آن سازوکار دیگری دارد که با سازوکارهای روی زمین فرق می کند. بنابراین ایراد همچنان به قوت خود باقی است. یک ایراد دیگری که نسبت به نظریه کوپرنیک گرفته شد این بود که می گفتند اگر زمین به دور خود بچرخد، مثلاً هواپیما می تواند از فرودگاه مهرآباد بلند شود و در آسمان بایستد تا زمین از زیر او رد شود و بالاخره شیکاگو بیاید زیرپای او و هواپیما در شیکاگو فرود بیاید و درواقع مردم به سفر مجانی بروند.

این ایراد را چه کسانی می گرفتند؟

 اینها ایرادهایی است که از گذشته های دور به حرکت وضعی زمین گرفته می شد. درواقع تفاوتی که با نظریه کوپرنیک به وجود آمد این بود که ایرادهایی که قبلاً یک بارگرفته شده بود و دلیل بی حرکتی زمین شمرده می شد دوباره مطرح شد و این بار نشانه ای شمرده شد از نیاز به یک فیزیک جدید. پس سؤال دیگری که مطرح می شود این است که چرا همین سؤالها و ایرادها که قبلاً جواب آنها خیلی بدیهی به نظر می آمد در یک زمان معین یعنی در قرن ۱۶ و ۱۷ میلادی باعث به راه افتادن پژوهشهایی شد که سرانجام به یک نوع فیزیک جدید منجر شد که در آن فیزیک، جسمی مثل زمین اگر با همین سرعت هم بچرخد نباید متلاشی شود. در این فیزیک، جسمی که مثلاً بر فراز آسمان تهران قرار دارد همراه با زمین می گردد و بنابراین هیچ زمانی شیکاگو از زیرپایش رد نمی شود. چرا این سؤالها که یک زمان خنده دار به نظر می آمد و جوابشان واضح بود، باز مطرح می شود و در اذهان عده ای آنقدر می تواند جا باز کند که آن را بپذیرند و بنابراین بدین بیندیشند که آن فیزیکی را که گردش زمین را ممنوع می کند باید عوض کرد و فیزیک دیگری را جایگزین آن کرد؟

 با توجه به مطالبی که گفتید به نظر می رسد که کوپرنیک دلایل قاطعی برای رد نظریه بطلمیوسی نداشت. حال درباره اینکه چه اتفاقی افتاد که نظریه اش مقبول واقع شد نظریات گوناگونی بیان شده است. عده ای بر این هستند علت اینکه یک تئوری جایگزین تئوری دیگر می شود این است که آن تئوری به نیازهای جدیدی پاسخ می دهد. آیا شما این نظر را می پذیرید که تئوری کوپرنیکی به سؤالات بیشتری پاسخ می داد؟

  بنا به نظر آدمهایی که در این قضیه متخصص هستند و روی ساختار نظریه کوپرنیک کار کرده اند در زمان کوپرنیک هیچ مشاهده و پدیده جدیدی نبود که این نظریه را ایجاب کند. البته باید اذعان کرد که این نظریه چیزهایی را توضیح می دهد که در نجوم قدیم توضیح نداشت. یکی از این امور، فاصله زاویه ای برخی از سیارات با خورشید است. مثلاً چرا فاصله زاویه ای زهره و عطارد با خورشید هیچگاه از یک مقدار معینی بیشتر نمی شود. برخلاف سیارات دیگر (مریخ، مشتری، زحل) که تقریباً همه جای آسمان دیده می شوند.
زهره بیشتر از زاویه ۴۸درجه ازخورشید دور نمی شود. بنابراین یا قبل از طلوع خورشید در آسمان دیده می شود یا درست بعد از طلوع خورشید. عطارد نیز فقط در حدود ۲۷درجه از خورشید دیده می شود. بنابراین دیدن آن بسیار مشکل است، عطارد گاهی ستاره صبحگاهی است وگاهی ستاره شامگاهی و می گویند مدتها طول کشید تا مردم متوجه شدند که این دو ستاره در واقع یکی هستند. برای این امور (واقعیات) در نجوم قدیم، تبیینی وجود نداشت در حالی که نظریه کوپرنیکی به راحتی آنها را توضیح می دهد. البته این توضیح در زمان پیدایش نظریه کوپرنیک اهمیت خیلی زیادی نداشت، چون نجوم قدیم اصلاً کارش تبیین نبود. این نجوم درصدد توضیح علت پدیده ها نبود بلکه درصدد توصیف پدیده هایی بود که در آسمان رخ می داد.

طرفداران جریان علی علم چیز دیگری می گویند. آنها قبول دارند که نظریه کوپرنیک مشاهده جدیدی را تبیین نمی کند، منتها می گویند در جایی که دو تئوری از لحاظ قوت یکسان باشند آن وقت تئوری ساده تر ارجح است.

جالب اینکه عکس این موضوع را هم در مورد کوپرنیک گفته اند. گفته شده که کوپرنیک جز این کاری نکرد که مدلهای ساده بطلمیوسی را پیچیده کرد. دلیلش این است که ما روی زمین قرار داریم و باید حرکات را نسبت به زمین توضیح دهیم. نظریه کوپرنیک برای ساکنان خورشید نظریه بسیار ساده تری است تا برای ساکنان زمین. اصولاً در علم آن چیزی که اهمیت دارد و علم را از غیرعلم متمایز و مشخص می کند ایده های کلی نیست، ایده های کلی ممکن است در هر فضایی به وجود بیایند و از بین هم بروند. در ایران آدمهایی را می بینیم که مثلاً یک لغت یا مفهومی را در یک کتاب از ابوریحان بیرونی می بینند و می گویند این همان چیزی است که نیوتن گفته است. در علم هدف این نیست، هدف این است که شما بتوانید دستگاهی به وجود آورید که یک مشت حوادث را برای شما پیشگویی کند، پس گویی کند و توضیح بدهد. غالب این حوادث از نوع حوادث جزیی است نه از نوع مسائل بزرگ و کلی فکری. ممکن است به این اعتبار به نظریه کوپرنیکی نگریسته شود که انسان علاقه دارد بداند خورشید و یا زمین کجای عالم قرار دارد. اما نظریه کوپرنیکی فقط این نیست بلکه در کنار اینکه زمین مرکز عالم نیست و خورشید مرکز عالم است، این نظریه شامل مجموعه ای از افلاک، الگوها، مطالب ریاضی و هندسی است و از این نظر به اندازه نظریه بطلمیوسی پیچیدگی دارد و حتی اگر پیچیدگی آن از نظریه بطلمیوسی بیشتر نباشد کمتر نیست. بنابراین باز باید دید منظور از سادگی واقعاً چیست؟ این هم از جاهایی است که مسأله سادگی، پیچیده می شود.

بنابراین اقبال به این علم جدید و پذیرش آن در نهایت مبتنی می شود بر شرایط اجتماعی؟

 بر چیزهای زیادی مبتنی است. اما شما حق دارید که این پاسخ را قانع کننده ندانید. مسلم این است که ما مجموعه شرایطی را که باعث پذیرش علم جدید شده نمی شناسیم . تا اینجا لااقل باید به این نتیجه رسیده باشیم که در تاریخ علم نمی توانیم یک حادثه مهم پیدا کنیم که به خودی خود همه حوادث بعدی را به دنبال آورده باشد. نظریه کوپرنیکی یکی از اتفاقاتی است که در دوران رنسانس رخ داد که مجموع آن اتفاقات به پیدایش علم جدید منجر شد. یکی از اجزای سازنده این اتفاق است. یعنی به هیچوجه اینگونه نیست که با عوض شدن دید انسان نسبت به ساختمان کلی جهان حتماً علم جدید می توانسته است به تمامی به وجود بیاید.
این لااقل یک نتیجه سلبی است که می گیریم، یعنی یک اتفاق و مفهوم واحدی را نمی توان مشخص کرد که همه چیز را به دنبال داشته باشد. باز باید اتفاقات دیگری را که در این زمان رخ داده است مشخص کنیم. شاید در این میان اهمیت گالیله و کپلر کمتر از کوپرنیک نباشد وهمچنین خیل عظیم آدمهایی که به نظر ما دست دوم و دست سوم می آیند. مجموع این حوادث غالباً هم با یکدیگر ارتباط منطقی و خیلی محکمی ندارند.
 در کشور ما در سطح محیطهای آکادمیک، بیشتر، نگرشهای پوزیتیویستی به علم رایج است. البته در سطح روشنفکرهایی که از سطح آکادمیک فراتر رفته و با نحله های معاصر فلسفی غرب بیشتر آشنا شده اند تبیین های پوپری هم به شدت رایج است به نظر می رسد این گفت وگوی ما شاید بتواند بابی باز کند و سبب بازنگری در این قضیه شود.

البته در این گفت وگو غرض من کوچک شمردن هیچ نگرشی نیست، بحث سر این است که ما اصولاً به تاریخ به عنوان تاریخ نگاه نمی کنیم. ما به تاریخ، چه تاریخ فکری، چه تاریخ اجتماعی و چه تاریخ سیاسی، به عنوان یکی از حربه هایی که در منازعات ایدئولوژیک می توانیم از آن استفاده کنیم نگاه می کنیم. دلیل آن یک سلسله مسائل خاص اجتماعی است که افراد را خود به خود به سوی این نوع نگرشها می کشاند. یعنی ما در یک موقعیتی هستیم که باید به گذشته ها بنگریم و از طرف دیگر انگار گذشته وارد زندگی کنونی ما شده و حی و حاضر است. نگاه ما به گذشته، چون نگرش یک اروپایی امروزی به قرن سیزدهم میلادی نیست که نفع و ضرری برایش نداشته باشد و ابژه ای بی خاصیت باشد که بی تأثیر در زندگی اش باشد و یا اگر زمانی تأثیری هم داشته، این تأثیر جزو جامعه و فرهنگ او شده باشد. ما اینگونه نیستیم، ما درست در همان ناهمزمانی زندگی می کنیم به همین دلیل درک این مدلهای ناهمزمان، یعنی پی بردن به اینکه در عالم فرهنگ و تمدن نیز همزمانی مطلق در هیچ کجا وجود ندارد، در درک اوضاع اجتماعی فعلی مان بسیار کمک می کند. ما هنوز تصورمان این است که یک چیزی به نام مدرنیته در جایی پیدا شد و عالم یکشبه مدرن شد یا عالم و آدم دگرگون گردید. تا آنجا که به علم مدرن ـ که به هر حال یکی از ارکان چیزی است که اسمش را مدرنیته می گذاریم ـ مربوط می شود، چنین تصوری از زمین تا آسمان با واقعیت فاصله دارد. تأثیر علم در زندگی معمولی یک پدیده قرن بیستمی است یعنی پیدایش تکنوساینس، یکی شدن علم و تکنولوژی و رابطه مستقیم پیدا کردن علم با نیازهای اجتماعی، یعنی تحقق اندیشه فرانسیس بیکن به اواخر قرن نوزدهم بازمی گردد، جوامع غربی هم تا این اواخر اینقدر علمی نبودند که اکنون هستند. آنها تکنولوژی داشتند ولی تکنولوژی آنها این چنین بستگی نزدیکی با علم نداشت. بجز در مواردی نادر در حوزه های تکنولوژی که علمش هم تقریباً همزمان با آن به وجود آمد، مثل ترمودینامیک، در بقیه زمینه ها اینگونه نیست، مثلاً ما استفاده وسیع از فواید نیروی الکتریسیته را مدتها بعد از کشف قوانین الکتریسیته شاهدش هستیم.

 

چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۲

منبع: روزنامۀ ایران