گفتگوی خبرگزاری ایلنا با دکتر امیرمحمد گمینی عضو هیئت علمی پژوهشکده تاریخ علم دانشگاه تهران در تاریخ 17 فرورین 1401 برگزار شد. 

در این گفت و گو مطرح شد:

.

به گزارش خبرنگار ایلنا، "... اروپایی‌ها اگر علم جدید را ایجاد کردند، با تمسک به نقد از ارسطو پا پیش گذاشتند. حال سوال این است که اگر غزالی ارسطو را نقد می‌کند، چرا ضد عقل نامیده می‌شود، اما اگر دیوید هیوم از ارسطو نقد می‌کند، فیلسوف بزرگ انگلیسی می‌شود؟" این بخشی از سخنان امیرمحمد گمینی (پژوهشگر تاریخ علم و استاد دانشگاه تهران) است. این پژوهشگر تاریخ علم در خصوص ادعای دشمنی امام محمد غزالی با علم و فلسفه یونانی ابراز کرد: "غزالی بین فلسفه‌ی یونانی و علم یونانی تمایز روشنی می‌گذاشت. او صراحتا گفته است که با علوم یونانی دشمنی ندارد." این استاد دانشگاه با اشاره به ارزش پژوهش‌ها و مکتوبات موجود در حیطه تاریخ علم در جهان اسلام گفت: "کتاب‌هایی که در این حیطه نوشته می‌شود واقعا مبتنی بر پژوهش‌های دقیق و منسجم نیستند. مشکل ما آثاری است که غیرمتخصصان در حیطه تاریخ علم نگاشته‌اند. بر همین اساس باید گفت که بسیاری از آثار موجود که توسط غیرمتخصصان نوشته شده است، فاقد ارزش علمی – تاریخی هستند." بحث از بررسی تاریخ افول علم در جهان اسلام، ملیت و هویت واقعی دانشمندان جهان اسلام، مقایسه تاریخ علم در جهان اسلام و جهان غرب، نحوه تاثیرگذاری خلفا و صفویان در روند علمی جهان اسلام، از جمله مباحثی است که در این گفتگو می‌خوانید.

در این گفتگو می‌خواهیم در رابطه با "افول علم در جهان اسلام" صحبت کنیم. در این خصوص غالبا شاهد نظریات متفاوت و بعضا متضادی با هم هستیم. علت این تضاد آراء چیست؟

بیشتر کسانی که معتقد به افول علم در جهان اسلام هستند، تصریح می‌کنند که اگر علم در جهان اسلام به افول نمی‌رسید، تمدن اسلامی به جای کشورهای غربی پیشرفت می‌کرد. امروزه این ادعا معمولا از سوی کسانی که متخصص حوزه تاریخ علم نیستند، ابراز می‌شود. معمولا کسانی که در تاریخ علم تخصص دارند و تاریخ علم و تاریخ اسلام را می‌دانند، چنین تحلیلی را درست ارزیابی نمی‌کنند. متخصصان تاریخ علم می‌دانند که پس از قرون 5 و 6 هجری، در پاره‌ای موارد، بخصوص در ریاضیات و نجوم، تحولات بسیار مهمی رخ داد. آنچنانکه فعالیت علمی در جهان اسلام و ایران، تا دوران صفوی و قاجار ادامه یافت. این فعالیت‌های علمی، بعضا نتایج چشمگیری داشته و در برخی مواقع هم چندان حایز اهمیت نبوده و درخششی نداشته است.

معتقدان به افول علم در تاریخ جهان اسلام می‌پرسند"چرا علم غربی تا این حد پیشرفته شد و در مقابل علم شرقی از حرکت بازماند." آنها گمان می‌کنند که علم غربی ادامه‌ی‌ منطقی تحولات قرون میانه اسلامی است. این افراد می‌گویند که اگر علم در جهان اسلام به همان سبک و سیاق پیشین خود ادامه می‌یافت، در نهایت به علم جدید از جمله نظریه "خورشید محوری" می‌رسید. اما ما واقعا نمی‌توانیم بگوییم علم دوران اسلامی واقعا به چنین جایگاهی می‌رسید یا نه. باید بدانیم که علم به هیچ وجه ماهیت انباشتی ندارد. علم در طول دوران تغییر مسیر می‌دهد و تحولات انقلابی و مبانی مختلفی در آن ایجاد می‌شود.

البته این درست است که علم غربی در ابتدا با ورود علم دوره اسلامی پا گرفت؛ ولی در علم غربی تحولات و انقلاب‌هایی رخ داد که بسیار متفاوت از علمی بود که در قرون میانه اسلامی – مسیحی و یونانی در جریان بود. لذا نمی‌توان گفت علت اینکه ما پیش از غربی ها به علم جدید دست نیافتیم، افول ما بود.

علم در غرب به دلایل و عللی از جمله اقتصادی، مذهبی، سیاسی و ... دچار تحولات و انقلاب‌هایی شد. این پیشرفت‌ها ریشه در تحولات پیش از خود داشت. با این وصف نسبت به دوران پیش از خود، دارای تفاوت‌های بنیادی بود. به هر حال علت اینکه ما نتوانستیم به علم جدید دست یابیم و مثلا نظریه خورشید مرکزی را مطرح کنیم، دال بر افول ما نیست. واقعیت آن است که برخلاف آنچه ادعا می‌شود علم دوران اسلامی پس از قرون پنجم و ششم علم قدیم در جهان اسلام بازهم ادامه پیدا کرد و فقط ورود علوم جدید به ایران و سرزمین‌های اسلامی بود که رها شد. حتی تا همین دوران قاجار، دانشمندان اسلامی در حال بررسی مسائل مختلف علمی به شیوۀ قدما بودند.

علت دوم از دیدگاه کسانی که معتقدند علم در تاریخ اسلام افول کرده، به یک نوع نگاه یا پیش‌فرض خاص بازمی‌گردد که طبق آن، علم و دین با همدیگر ذاتا تعارض دارند. لذا به عقیدۀ ایشان هرکجا دین حاکم باشد، علم نمی‌تواند پیشرفت کند. برخی گمان می‌کنند در انقلاب قرن 17 دانشمندان تلقی دینی را از طبیعت و جهان کنار گذاشتند و حقیقت علمی را نشان دادند. به عنوان نمونه، این دانشمندان به این موضوع رسیدند که خورشید مرکز عالم است، نه زمین. بعد از این نظریه، بسیاری از پدیده‌های طبیعی بر اساس قوانین نیوتن تبیین شد. تلقی این افراد این است که یک نوع پیروزی علمی و پژوهش‌های تجربی بر دیدگاه‌های دینی رخ داد. لذا در دوره اسلامی از نگاه این افراد، علم نتوانست در جهان اسلام قوام یابد. این افراد حتی برای مستندسازی سخنان خود، به عملکرد برخی متفکران از جمله امام محمد غزالی و پیروان او اشاره می‌کنند. از نظر این افراد، امام محمد غزالی و پیروانش، با علوم یونانی مخالف بوده‌اند. طبق این سخن، از نظر آنها علم با دین نمی‌تواند سازگاری داشته باشد! به همین جهت علم تحت تاثیر حمله‌های غزالی و دیگر علمای دینی افول کرده است. این مساله به رابطه‌ی ذاتی علم و دین بازمی‌گردد. البته همانطور که گفته شد، این نگاه از منظر بررسی تاریخ علم از سوی متخصصان این حوزه، صحیح نیست، که در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد.

جهت‌گیری غالب در ایران، در قبال تاریخ علم در تاریخ اسلام را چگونه می‌دانید؟ آیا نگاه غالب، نگاهی افراطی است یا واقع‌گرا؟ به نظر شما تاریخ علم در تاریخ اسلام آنگونه که باید منعکس شده است یا نه؟ کمااینکه بسیاری از افرادی که در این حوزه سخن می‌گویند، تخصصشان تاریخ علم نیست. آیا می‌توان به اندیشه‌های آنها بسنده کرد؟

ببینید؛ رویکرد عمومی در جامعه ما (چه تحصیل‌کرده‌ها، چه دیگران) معمولا همین دیدگاه دشمنی ذاتی علم و دین است. آنها معتقدند که علم قدیم افول کرده است. بسیاری از فیزیکدان‌های ما در این خصوص چنین نظری دارند. مورخان عمومی نیز در همین وادی اظهارنظر داشته‌اند. از نظر آنها اگر علم در ایران و جهان اسلام افول نمی‌کرد، انقلاب علمی باید در شرق و ایران رخ می‌داد و نه جهان غرب.

از طرف دیگر متخصصان تاریخ علم در ایران، به تازگی مشغول فعالیت پژوهشی در این زمینه شده‌اند. رشته تاریخ علم در دانشگاه تهران، حدودا 15 سال است که دانشجو می‌پذیرد. اساتید مربوطه نیز حدودا 5-6 سال است که مشغول تحقیق و پژوهش در این حیطه هستند. از طرفی تعداد این اساتید اندک است و لذا نمی‌توان آنچنانکه باید در جامعه تاثیر بگذارند. تاثیرگذاری متخصصان، مقداری زمان‌بر است. همچنین کتاب‌های غربی پژوهشی که در این زمینه نوشته شده‌اند، کمتر ترجمه می‌شوند. لذا باید، هم ترجمه‌ی بیشتری صورت بگیرد و هم تالیف. البته این کار در حال انجام شدن است. به هر حال کار پژوهشی مقداری زمانبر است و باید منتظر نتایج آن ماند.

مجموعه عوامل مذکور منجر می‌شوند که مردم راجع به علم درجهان اسلام، اطلاعات ناچیزی داشته باشند. البته موضوع دیگری هم وجود دارد؛ اینکه دیدگاه ملی‌گرایانه در قبال تاریخ علم در جهان اسلام، نیز بسیار پررنگ است. در کتاب‌ها و مقالات و سخنرانی‌ها، از تاریخ علم در دوره اسلامی و ایرانی سخن زیاد گفته می‌شود؛ اما هدف از این مباحث، شناخت تاریخ علم در آن دوران نیست. هدف صرفا افتخار کردن و خود را بزرگ جلوه دادن است. در مجموع، هدف از چنین بازخوانی‌هایی یا افتخار کردن است و یا اینکه بگویند در نهایت این دین بود که منجر به افول علم در جامعه‌ی ما شد! بیشتر انگیزه‌های ایدئولوژیک پشت این ماجرا وجود دارد. در این روند کسانی که دیندار هستند، فقط می‌خواهند بگویند که اسلام باعث پیشرفت علم و دانش شد. در مقابل برخی دیگر طبق اعتقادات ایدئولوژیک، ادعا می‌کنند که دین منجر به نابودی علم شده است. در این حالت، دیدگاه‌ها بر تاریخ علم تحمیل می‌شوند و هر طرف سعی می‌کند شواهدی برای اندیشه‌های خود مطرح کنند.

بنابراین باید گفت که نگاه غالب در ایران برای شناسایی و بررسی تاریخ علم یک نگاه ایدئولوژیک است و نه یک نگاه تخصصی که هدف آن بررسی تاریخ علم باشد. لذا آنطوری که باید تاریخ علم در جهان اسلام را نشناخته‌ایم.

نزد غیرمتخصصان بله؛ متخصصان حوزه علم نگاهی غیر از این روند دارند که از آن سوال پرسیدید. از سوی غیرمتخصصان، دیدگاه‌های راجع به تاریخ علم، مبتنی بر نگاهی ایدئولوژیک است. کسانی که در حال بررسی تخصصی تاریخ علم در جهان اسلام‌اند، بسیار محدود هستند و صدای آنها اصلا به جایی نمی‌رسد. باید کاری کنیم که تاریخ علم مثل سایر رشته‌های دیگر از دانشگاه تهران به سایر دانشگاه‌ها تسری داده شود. باید نگاهی باز در دانشگاه‌ها و همچنین نزد مسئولان ایجاد شود. این نگاه باید منجر گردد که بررسی تخصصی تاریخ علم گسترش یابد.

به نظر شما بیم این نمی‌رود که دستاوردها و تولیدات متخصصان تاریخ علم در جهان اسلام، از سوی غیرمتخصصان و صاحبان ایدئولوژی‌های افراطیِ مذهبی یا ملی‌گرایانه افراطی، مورد سوءاستفاده قرار گیرد؟

البته همیشه از هر مطلبی می‌توان سوءاستفاده کرد. یک پژوهشگر این ترس را ندارد که شاید از سخنان و تحقیقات او سوءاستفاده شود. هدف پژوهشگر تحقیق و دست یافتن به حقیقت است. من معتقدم انگیزه‌های غلط منجر به رقم خوردم تاریخ علم می‌گردد. رخداد بد این است که برخی بخواهند یک موضوع را بزرگ کنند و برای این کار سراغ تاریخ نگاری غلط بروند. مهم این است که تاریخ درست را بتوان مستند کرد. در ادامه شاید برخی از این تاریخ سوءاستفاده کنند که این مساله در نهایت برعهده فرد سوءاستفاده کننده است و نه محقق. نمی‌توان دست آدم‌ها را بست که شاید بر اساس فلان پژوهش، برخی بر اساس نیات خاصی، دست به سوءاستفاده بزنند. مساله تاریخ علم شبیه فیزیک می‌ماند. یک فیزیک‌دان، ممکن است کشفیاتی داشته باشد؛ اما در نهایت کسی با آن کشفیات بمب بسازد. در مقابل برخی دیگر هم انرژی صلح آمیز با آن تولید می‌کنند.

شما به عنوان یک متخصص وقتی به جامعه غیرمتخصص در حوزه تاریخ علم در جهان اسلام نگاه می‌کنید، به نظر شما چه میزان از این کتاب‌ها و نوشته‌ها به واسطه‌ی انگیزه نادرست تبیین می‌شود و در نهایت یک تحقیق غیرواقعی را به جامعه تحویل می‌دهند؟

باید گفت که تعداد این آثار بسیار زیاد است. کتابهایی که در این حیطه نوشته می‌شود واقعا مبتنی بر پژوهش‌های دقیق و منسجم نیستند. مشکل ما آثاری است که غیرمتخصصان در حیطه تاریخ علم نگاشته‌اند. بر همین اساس باید گفت که بسیاری از آثار موجود که توسط غیرمتخصصان نوشته شده است، فاقد ارزش علمی – تاریخی هستند.

بسیاری از دانشمندان بزرگ در عصر درخشش علم در جهان اسلام را ایرانی معرفی می‌کنند. آیا واقعا اینطور است؟ اگر این مساله درست است، علت آن را چگونه تبیین می‌کنید؟

اینکه گفته می‌شود اکثریت دانشمندان مسلمان، ایرانی بوده‌اند، موضوع درستی نیست. در کنار ایرانی‌ها بسیاری از دانشمندان عرب و ترک  را می‌توان نام برد. بسیاری از دانشمندان جهان اسلام اصلا مسلمان نبودند بلکه مسیحی، یهودی و حتی ستاره‌پرست (مانند ثابت بن قره و بتانی) بودند. دانشمندان دوران اسلامی از سرزمین‌های مختلف بودند، دمشق و لبنان و مصر را نباید فراموش کرد. ابن شاطردمشقی از جمله منجمان و ریاضیدان‌های قرن 8 هجری بوده که تاثیر زیادی از خود برجای گذاشت یا مؤیدالدین عُرضی دمشقی در قرن 7. در مجموع دانشمندان زیادی دیگر وجود دارد که در تاریخ علم اسلام، غیرایرانی بوده‌اند. نمونه‌ی دیگر ابن هیثم است که یکی از بزرگترین ریاضی‌دان‌های قرن 4 و 5 هجری است. او اهل بصره بود نه ایران.

نمی‌توان به راحتی این برچسب‌های ملی را به دانشمندان قدیمی زد. در آن زمان‌ها، چیزی به عنوان ملیت ایرانی به آن شکلی که امروز می‌شناسیم، وجود نداشت. افرادی بودند که در شهرهایی زندگی می‌کردند که از لحاظ فرهنگ، با آنچه که ما امروزه فرهنگ ایرانی می‌شناسیم، مرتبط بودند. به عنوان نمونه زبان فارسی یکی از عناصر فرهنگ ایرانی است. برخی دانشمندان در شهرهایی زندگی کرده‌اند که زبان فارسی در آنجا رواج داشته است. به همین خاطر است که ما این افراد را مقداری به خودمان نزدیک‌تر می‌دانیم. در همین رابطه باید گوشزد کرد که ابوریحان بیرونی که اهل خوارزم بود، در شهری زندگی می‌کرد که زبان گویش مردم فارسی نبود. زبان مادری ابوریحان بیرونی، زبان خوارزمی بوده و نه فارسی دَری. اما با این اوصاف ابوریحان بیرونی به زبان فارسی کتاب نوشته است. به این دلیل دوباره بخشی از فرهنگ ایرانی محسوب می‌شود.

در مجموع باید حواس‌مان باشد که ایجاد "ملیت ایرانی"، محصول فرهنگ مدرن است که از دوران پهلوی اول آغاز می‌شود. هر میزان از دوران قاجار فاصله می‌گیریم، ما به تبیین مفهوم ملیت نزدیک‌تر می‌شویم که مفهومی مدرن است. البته این مساله تعارضی با این موضوع ندارد که فرهنگ ایرانی در طول تاریخ، امری شناخته شده است. بسیاری از پادشان خود را با عنوان پادشاه ایران نامگذاری کرده‌اند. با این حال اگر کسی از ابوریحان بیرونی سوال می‌پرسید که اهل کجاست، او در پاسخ می‌گفت که اهل خوارزم است؛ نه ایران. در آن زمان کشوری به نام ایران، به معنای امروزی وجود نداشته است. در آن زمان حوزه‌های خلیفه‌گری و پادشاهان و سلسله‌ها حاکمیت داشتند. مرزی شبیه مرز امروز که ایران را از سایر کشورها جدا کند وجود نداشت. به همین خاطر تاکید بیش از حد، در این موارد جایز نیست.

البته من نمی‌گویم اینکه بگوییم ابوریحان ایرانی بوده، ادعایی غلط است. می‌خواهم بگویم اینکه بر این مساله تاکید زیاد کنیم که ابوریحان فقط ایرانی بوده و یک بُعد ملی‌گرایانه افراطی به آن ببخشیم، موضوع درستی نیست. این مرزگذاری‌ها مال امروز است و نه زمان گذشته. شعرای بزرگ قرن دوم و سوم هجری در ایران، عموما به زبان عربی شعر می‌گفتند. ما شاعران بزرگی داریم (مثل بدیع الزمان همدانی) که در طول عمرش یک بیت شعر فارسی هم نگفته است. همه اشعار او عربی بود و افتخار می‌‌کرده که یک بیت هم فارسی نگفته است. آیا این باعث می‌شود دیگر او را ایرانی ندانیم با اینکه همدانی بوده و همیشه در همین حوزۀ جغرافیایی ایران زندگی کرده است؟

از بدیع‌الزمان همدانی و اشعار عربی او سخن گفتید؛ در کنار ایشان حتی می‌توان دانشمندان بزرگی را نام برد که با وصف تاکیدِ جِد بر ایرانی بودن‌شان، اما آثار بزرگ خود را با زبان عربی نوشته‌اند. انگار این تعصبات فقط مربوط به زمان حال ما است و نه گذشته ایران.

آنها آثار اصلی خود را به زبان عربی نوشته‌اند اما کتاب‌های عمومی‌تر و ساده‌تر خود را به زبان فارسی نگاشته‌اند. مثل ابوریحان بیرونی که آثار تخصصی‌اش به زبان عربی است، ولی کتاب التفهیم را به زبان فارسی برای خوانندۀ غیرمتخصص نوشته است. البته استثنائاتی هم دیده می‌شود. مثلا قطب الدین شیرازی، یکی از تخصصی‌ترین کتاب‌هایش به نام «اختیارات مظفری» را به فارسی نوشته که بنده به زودی آن را با شرح و تحلیل منتشر می‌کنم.

بنابراین باید گفت، ایرانی بودنِ اکثریتِ قریب به اتفاق دانشمندان مسلمان، ادعایی است که از سوی غیرمتخصصان حوزه تاریخ علم عنوان شده است و جنبه‌ی علمی و تاریخی ندارد.

بله؛ همینطور است. همه‌ی ما کشورهای اسلامی، میراث‌دار یک دوره‌ی تمدنی هستیم. یک دوره تمدنی بسیار شکوفا با فرهنگ بسیار غنی که بیش از 1000 سال در یک بخش بزرگ جغرافیایی حاکم بود. همه ما مسلمانان و غیرمسلمانان ساکن در این منطقه میراث‌دار این دانشمندان هستیم. ابوریحان بیرونی برای همه ما است. یکی بگوید عرب بوده و دیگری هم ایرانی...این دعواها ناصواب و غلط است. بازهم تاکید می‌کنم که این دانشمندان از آن همه ما هستند.

با این وصف برخی برای ایرانی بودن این دانشمندان حتی سراغ احادیث هم می‌روند و تحلیل تاریخی خود را با احادیث مستند می‌کنند. به عنوان نمونه حدیثی را به رسول اکرم(ص) نسبت می‌دهند که اگر علم در ثریا هم باشد، مردانی از پارس(ایران) به آن خواهند رسید. کما اینکه بر اساس همین روایات، سراغ موارد ملی‌گرایانه‌ (بعضا افراطی) هم رفته‌اند و به عنوان نمونه ادعا می‌کنند که "هنر نزد ایرانیان است و بس." این مساله را چگونه ارزیابی می کنید؟

برخی حدیث‌شناسان معتقدند که این حدیث ضعیف است. اما به فرض هم چنین حدیثی سندیت داشته باشد. حال باید پرسید که منظور از این «علم» در این حدیث، کدام علم است؟ علوم طبیعی یا ریاضی؟ کسی که با علوم اسلامی آشنایی دارد، وقتی این حدیث را می‌بیند، می‌داند که در وهله اول منظور از علم، علوم دینی است. با بررسی احادیث موجود (چه احادیث مربوط به پیامبر (ص) و چه احادیث مربوط به ائمه (علیهم‌السلام) آیا به احادیثی برمی‌خوریم که به عنوان نمونه تشویقی برای خواندن مباحث مربوط به هندسه اقلدیس و نجوم بطلمیوس وجود داشته باشد؟ حتی در مورد علومی همچون علم طب، چنین نظری را می‌توان کم و بیش عنوان کرد. البته احادیثی در مورد علم طب وجود دارد؛ آنچنانکه پیامبر (ص) فرموده‌اند: العلم علمان؛ علم الادیان و علم الأبدان. با این وصف نمی‌توان گفت که منظور از علم طب که در این حدیث به آن اشاره شده، علم طب تجربی رایج در دوره اسلامی (مثل جالینوس) است یا سنت‌های طبی رایج در شبه جزیره عربستان.

ببینید؛ آثار جالینوس در قرن سوم هجری در دست مسلمانان بود. با این وصف باید سوال کرد که اگر منظور از این حدیث، علم طب مد نظر جالینوس است، چرا هیچ یک از ائمه علیهم السلام که بعضا در قرن دوم و سوم هجری زندگی کرده‌اند، اشاره‌ای نداشته‌اند که مسلمانان طب جالینوس را ترجمه کنند و بیاموزند؟ در این مورد سکوت وجود دارد.

در مجموع می‌خواهم بگویم وقتی در خصوص مفهوم علم در احادیث این چنینی صحبت می‌شود، منظور از علم به طور واضح مشخص نیست. لذا استفاده از این احادیث که مضمون آنها برای ما چندان مشخص نیست و به لحاظ سندیت، اطمینان کامل در باب آنها وجود ندارد، نمی‌تواند به ادعاهای مذکور سندیت بخشید که اکثریت دانشمندان مسلمان، ایرانی بوده‌اند و برای این ادعا هم سند دینی ذکر کرد.

سراغ قرون 8 تا 12 میلادی برویم. در قرون 8 تا 12 میلادی چه خبر است که بسیاری از متفکران و دانشمندان جهان اسلام در آن دوران فعالیت می‌کنند؟ آیا قرون دیگری وجود دارد که شبیه قرون 8 تا 12 میلادی شاهد پیشرفت علم باشیم؟

در قرن 5 هجری یا همان 11 میلادی، دانشمندان، ریاضیدانان و طبیبان زیادی در جغرافیای اسلامی حضور دارند. با این وصف باید گفت که بعد از قرن 11 میلادی و یا همان 5 هجری، بازهم شاهد حضور دانشمندان در عرصه علم در تاریخ جهان اسلام هستیم. لذا این صحیح نیست که بگوییم بعد از قرن 12 میلادی علم افول کرده بود. به عنوان نمونه در قرن هفتم دانشمندان بزرگی در رصدخانه مراغه جمع بودند. از جاهای مختلف جهان اسلام در آن رصدخانه مشغول فعالیت علمی بودند. حتی رصدخانه سمرقند در قرن نهم هجری، فعال بوده و در آن فلاسفه و ریاضی‌دان‌هایی حضور داشتند. اینگونه نیست که در قرون اولیه تمدن اسلامی، دانشمندان فراوانی در جغرافیای اسلامی حضور داشته و بعد از آن به صورت ناگهانی حذف شده باشند.

شاید بتوان گفت در قرون پیشین تعداد این دانشمندان بیشتر بوده که در این صورت باید در پی دلایل اقتصادی و سیاسی بود. خلفا، در حاکمیت خود حمایت‌های اقتصادی خوبی از مترجمین و محققین انجام می‌داند. این حمایت‌ها منجر می‌شد که تعداد دانشمندان بخصوص در بغداد افزایش یابد و تحقیقات و ترجمه‌های زیادی رخ دهد. در مجموع باید گفت که بعد از قرون 5 و 6 هجری، باز هم شاهد حضور کثیر دانشمندان در جغرافیای اسلامی هستیم. برخی از این دانشمندان حتی  دستاوردهایی دارند که دانشمندان پیشین به آن دست نیافته‌اند. به عنوان نمونه در حیطه نجوم پیشرفت‌های ویژه‌ای رخ داد. در علم هیات و نجوم غیربطلمیوسی در قرون 7تا 9 هجری، یعنی اوایل دوران حکومت صفویان، شاهد دستاورهایی هستیم که در قرون سوم تا ششم هجری سابقه نداشتند.

پس چرا برای ما ناشناس هستند؟

به نظر من ناشناس نیستند. به عنوان نمونه قطب‌الدین شیرازی یا غیاث‌الدین کاشانی یا خواجه نصیرالدین طوسی آیا نام این افراد آشنا نیست؟

بله؛ نام این افراد را شنیده‌ایم اما نسبت به افراد شهیر دیگر کمتر برای ما شناخته شده هستند. سوال این است که دلیل این آشنایی اندک، به مطالعات کم ما غیرمتخصصن بازمی‌گردد یا اینکه واقعا این افراد مثل دانشمندان قبل از خود (به عنوان نمونه ابوریحان بیرونی یا زکریای رازی) نتوانسته‌اند تاثیرات عمیق تاریخی بر جای بگذارند.

ضعف از مورخان علمی است که باید در این زمینه بیشتر بنویسند. در حقیقت علت اصلی این است که دستاوردهای این دانشمندان در طی 40 سال اخیر، کشف شده است. به عنوان نمونه اوایل قرن 20 تا سال‌های دهه 1950 و 1960، مورخان غالبا در خصوص دانشمندان قرون اول اسلامی در حال تحقیق و بررسی بوده‌اند. در نتیجه آنها بیشتر مورد توجه قرار گرفته‌اند. اما در خصوص دانشمندان قرن‌های بعدی کمتر کار شده بود. این مسائل در سال‌های اخیر مورد بحث قرار گرفته‌ است. به عنوان نمونه "ابن شاطر دمشقی" که دستاوردهای بسیار مهمی در نجوم داشته است، صرفا چند دهه بیشتر نیست که برخی از پژوهشگران در خصوص او و تفکراتش دست به تحقیق و پژوهش زده‌اند.

از طرفی بسیاری از آثار این دانشمندان ترجمه نشده است. همچنین نخبگان و کتاب خوانده‌های ما، عموما کتاب‌های 40 - 50 سال پیش را در این زمینه مطالعه کرده‌اند. مطالعه کتاب‌های ترجمه شده و جا افتادن آنها بین طبقه کتابخوان زمان‌بر است. کتابی هم که من در این زمینه نوشته‌ام هنوز ناشناس مانده و طول می‌کشد که مباحث مطرح شده در کتاب، عنوان شود. در مجموع باید گفت در دهه‌های اخیر است که این دانشمندان مسلمان معرفی شده‌اند. نخبه‌های مسن ما نیزکتاب‌های خود را مطالعه کرده‌اند و تلاشی برای مطالعه کتاب‌های جدید نخواهند داشت. به عنوان نمونه یک فیزیکدان ایرانی پیشکسوت، ممکن است که چند کتاب را در دوران جوانی خود در حوزه تاریخ علم اسلامی، مطالعه کرده باشد؛ بدون شک ایشان هنوز هم در خصوص تاریخ علم در جهان اسلام با همان کتاب‌هایی که مطالعه کرده است، حکم می‌کنند. باید آخرین پژوهش‌هایی که در این زمینه صورت گرفته، مورد مطالعه قرار گیرد. ایشان از بزرگان ما هستند و چشم جامعه نیز به دهان همین بزرگان است.

 در همین دوران، وضعیت علم در اروپای مسیحی چطور است؟ به فرض مثال اگر یک خبرنگار از یک متخصص حوزه علم در مورد کیفیت کار دانشمندان در اروپای مسیحی و همچنین افول و درخشش علم در این سرزمین‌ها سوال کند، چه پاسخی دریافت خواهد کرد؟

جریان در این کشورها کاملا عکس ما است. تصور بر آن است که آنها هر میزان به قرن 17 نزدیک می‌شوند، تعداد دانشمندان‌شان بیشتر خواهد شد. از طرفی هر میزان به قرون میانه عقب می‌روند، از تعداد آدمهایی که کار علمی انجام داده‌اند کاسته می‌شود. اگر یک خبرنگار با یک پژوهشگر تاریخ علم در اروپا صحبت کند و در خصوص دانشمندان قرن 14 سوال کند که چرا تعداد آنها کم است، در پاسخ خواهد شنید که ما البته در همان دوران هم دانشمندان زیادی داریم. به عنوان نمونه ریاضیدانی مثل رابرت گروستست (قرن 13) که فعالیتهای علمی قابل توجهی داشته است. ما فقط نام افرادی همچون گالیله را شنیده‌ایم. در حالی که کار این دانشمندان بعضا ادامه‌ی کار دانشمندان قبل از خود است. بعضی از کارهایی که افرادی همچون گالیله انجام داده‌اند، ریشه در کارهای دانشمندان دیگر در قرن 14 و 15 داشته است. می‌خواهم بگویم که یک تقارنی البته به صورت برعکس بین تاریخ ما و تاریخ یهودیان و مسیحیان در خصوص علم دیده می‌شود.

مجدد به تاریخ علم در جهان اسلام بازگردیم. در خصوص  عصر حاکمیت هارون الرشید صحبت کنیم. عصر طلایی در تاریخ اسلام را به دوران حاکمیت هارون نسبت داده‌اند. با این  وصف به لحاظ اعتقادی – مذهبی، با او مخالفت‌هایی وجود دارد. تحلیل شما از این مساله چگونه است؟

البته دوران طلایی از دوران مامون شروع شده است. تعداد آثار ترجمه شده از زبان یونانی، در عهد حاکمیت هارون خیلی کم است. از زمان مامون است که این ترجمه‌ها آغاز می‌شود و از دوران متوکل که از اواسط قرن سوم و چهارم، روند افزایشی دارد؛ این زمان دورانی است که دانشمندان زیادی پا به عرصه وجود می‌گذراند و آثار ترجمه شده، خوانده می‌شوند و کتاب‌های تالیفی و تحقیق نگاشته می‌شود. در زمان هارون‌الرشید ترجمه‌های زیادی اتفاق نیفتاده است و خبر چندانی نیست.

مهمترین و قدیمی‌ترین کتاب ریاضی در آن دوران کتاب الجبر والمقابلۀ خوارزمی است که مربوط به دوران مامون است. از قضا این کتاب به شخص مامون تقدیم شده بود. این یکی از تاثیرگذارترین و قدیمی‌ترین کتاب‌ها در ریاضیات و جبر محسوب می‌شود. دوران حاکمیت مامون می‌توان به دو دوران تقسیم کرد: یک دوران در طوس بود، که بعد از شهادت امام رضا(ع) به بغداد آمد و شیوۀ متفاوتی را در پیش گرفت. آن دوران، دوران شکوفایی حکومت مامون و نهضت ترجمه به حساب می‌آید.

تمام خلفایی که این شرایط علمی را در قلمرو خود داشتند، امام‌کُش بودند. بعضا ائمه شیعه را دقیقا همان کسانی کشتند که از علم در تمدن اسلامی حمایت کردند و علم را در قلمرو خود ترویج دادند. به هر حال این اختلاف مذهبی بوده و با حمایت از علم و دانش در دوران اسلامی قابل قیاس نیست. مامون در دوران خلافت خود در پی ترجمه تالیفات ارسطو و افلاطون به زبان عربی بود.

با توجه به مباحثی که مطرح شد، اکنون می‌خواهیم یک جدول رسم کنیم. در این جدول می‌خواهیم بررسی کنیم که چه ارتباطی بین مذهب و ترویج علم از سوی حاکمان اسلامی وجود داشته است؟ به نظر شما آیا افول و یا درخشش علم در جهان اسلام، ارتباطی با نگاه مذهبی حاکمان داشته یا نه؟ به عنوان نمونه حکومت حاکمان اشاعره و حاکمان صفویه را اگر بخواهیم مقایسه کنیم، چه نتایجی می توان گرفت؟

ببیند؛ اینکه ما گمان کنیم ذات دین باعث پیشرفت و یا باعث افول علم می‌شود، این نگاه از لحاظ تاریخی درست نیست. دین برداشت‌های مختلفی را دربرمی‌گیرد. لذا نمی‌توان گفت که تسنن و یا تشیع به ضرر علم است و یا نفع علم. برداشت‌های مختلفی از تسنن و تشیع وجود دارد. اکنون ما شیعیانی داریم که مخالف علم هستند و برخی دیگر موافق. در مقابل اهل سنت نیز همینطور است. این بستگی به برداشت از دین دارد.

اگر سراغ خلفای آن زمان برویم، خواهیم دید که برخی از این خلفا به دلایل استراتژیک به دنبال ترجمه علوم بودند. کتاب «اندیشۀ یونانی، فرهنگ اسلامی» گوتاس را اگر بخوانید، خواهید دید که به خوبی، به انگیزه‌های خلفا برای ترجمه علوم یونانی پرداخته است. نزد خلفا معمولا انگیزه‌های استراتژیکی وجود داشته است که می‌خواستند علوم عقلی را در سرزمین‌های خود رواج دهند تا در برابر بیزانسی‌های مسیحی قرار گیرند؛ چراکه بیزانسی‌ها از علوم یونان باستان منزجر بودند و آن را کفرآمیز می‌دانستند. در مقابل خلفا معتقد بودند که باید عقلانی پیش رفت، تا نشان دهند مسیحیت غیرعقلانی است و به این شیوه بر بیزانس و امپراطوری مسیحی برتری فرهنگی پیدا کنند. به عقیدۀ گوتاس، خلافت عباسی خود را میراث‌دار حکومت ساسانی می دانست و می‌خواست در ترجمه علوم یونانی از آنها تقلید کند تا شکوه و عظمت فرهنگی خود را بازیابد.

نکته حائز اهمیت این است که وقتی این خلفا می‌خواستند که این مسیر را طی کنند، به آیات و احادیثی رجوع می‌کردند که آدمی را به کسب علم و سیر در هستی دعوت می‌کردند. در همان روزگارِ حاکمان اهل سنت، البته علمای دیگری هم وجود بودند که از آیات و روایاتی دیگر علیه علوم یونانی استفاده می‌کردند. می‌خواهم بگویم که ضمن وجود آیات و احادیث، این بستگی به فرد دارد که به آنها چگونه نگاه کند و چه برداشتی از این منابع دینی داشته باشد.به عنوان نمونه آیاتی داریم دال بر اینکه در آسمان‌ها  و زمین تفکر کنید. برخی در آن زمان می‌گفتند که این تفکر به علم نجوم ختم می‌شود و این علم نزد یونانی‌ها است. پس برای گردن نهادن به این آیات باید سراغ علم نجوم یونانی‌ها رفت و اینگونه در آیات الهی تفکر کرد.

در مقابل برخی دیگر می‌گفتند که تفکر در آسمان‌ها و زمین، یعنی اینکه عبرت بگیریم که خداوند چه خلق کرده و او را پرستش کنیم؛ نه اینکه ساخته‌های ذهنی کفار را دریافت کرد و آنها را مطالعه کنیم. از نظر این گروه دوم، اگر قرار بود کفار با همین علم، دارای خضوع و خشوع می‌شدند که تا الان باید ایمان می‌آوردند. همین که مسلمان نشده‌اند، نشان می‌دهد که این علوم خضوع و خشوعی ایجاد نمی‌کند و لذا منظور از این آیه، علم یونانی‌ها و نجوم نیست. صرف وجود چنین مستندات تاریخی، نمی‌توان گفت که ذاتِ دین موافق یا مخالف علم است.

این بحث برداشت‌های مختلفی دارد. در نتیجه حرف کسانی که می‌گویند اشاعره و غزالی باعث افول دین در جهان اسلام شدند، به همان میزان غلط است که سخن کسانی که می‌گویند گالیله مخالف دین بود و به همین دلیل توانست انقلاب علمی ایجاد کرد. با مطالعه آثار نیوتون و گالیله می‌بینیم که این افراد اصلا انگیزه‌های دینی داشته‌اند. اما برداشت آنها با برداشت کلیسای کاتولیک فرق داشت. چنین مساله‌ای به تفاوت نگاه افراد به دین باز می‌گردد.

در دوره اسلامی، حتی در یکی از کتابهای غزالی نمی‌بینیم که خواندن نجوم را حرام بداند و بررسی ریاضیات و فیزیک را نفی کند. نه تنها این مباحث وجود ندارد بلکه در بسیاری جاها صراحتا غزالی گفته که اگر کسی علم نجوم را با آیات در تضاد بداند، به ضرر دین حرف می‌زند؛ چراکه این علوم یقینی هستند. کسوف و خسوف آنطوری که منجمان می‌گویند رخ می‌دهد. این سخنان غزالی است که ابراز داشته است. او صراحتا گفته است اگر کسی نجوم را با قرآن در تضاد بداند، اشتباه کرده است.

اکثریت فقهای جهان اسلام طبق استدلال‌های بطلمیوس در کتاب مجسطی کرویت زمین را قبول کرده بودند. درحالیکه در هیچ جا در آیات و روایات، صراحتی در خصوص کرویت زمین وجود نداشت. نه تنها صراحتی در این خصوص وجود ندارد، بلکه ظاهر برخی آیات، زمین را مسطح می‌داند: «.....وَإِلَی الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ». ظاهر آیه می‌گوید: آیا نمی‌نگرند به زمین که چگونه مسطح شده؟ با این وصف همه دانشمندان جهان اسلام کرویت زمین را یقینی می‌دانستند و آیه را به معنای گسترانیدن زمین می‌فهمیدند. لذا باید گفت که برای اکثریت علمای دینی، چه شیعه و چه سنی و چه اشعری، علوم ریاضی بااهمیت تلقی نمی‌شد. ممکن است نزد برخی علما، مثلا "اخباریون" این مساله مقبول نباشد؛ اما با این وصف بزرگترین تفاسیر اهل سنت هم کرویت زمین را مسلم گرفته است. فخر رازی از بزرگان اشعری محسوب می‌شود. اگر اشعریان با علم نجوم و یونانی کاملا مخالف بودند، پس چرا فخر رازی آیات را طوری تفسیر می‌کند که با نجوم یونانی هماهنگ باشد؟ اینها عموما ذره‌ای از دریای تاریخ علم نجوم در جهان اسلام است.

متاسفانه امروزه نگاه‌های موجود به تاریخ علم، معوَج است. برخی یک ایدئولوژی در ذهن خود دارند که طبق آن دین را با علم در تضاد می‌دانند. از طرفی ایدئولوژی دیگری هم وجود دارد که دین را در عموم موارد با علم موافق می‌دانند. برداشت‌ها از دین متفاوت بوده و به همین خاطر در خصوص نسبت دین با علم هم نظریات مختلفی وجود داشته است.

همانطور که گفتید، خلفا کم و بیش از روند پیشرفت علمی حمایت می‌کردند. سوال این است که این روند وقتی به حکومت صفویان می‌رسد، چه روندی به خود می‌گیرد؟ آیا در قبال حمایت از علم، صفویان هم مثل خلفا عمل کردند؟

در این مورد می‌توان به حضور چند ریاضیدان در اوایل دوره صفویه اشاره کرد که نام آنها را کمتر شنیده‌ایم. به عنوان نمونه، "غیاث الدین دشتکی". مهمتر از او، "شمس الدین خفری" است. در آن زمان افرادی حضور دارند که در حال ادامه‌ی علم هیات به سبک و سیاق قرن 7 و 8 هجری هستند. هر دوی این افراد، آثاری غیربطلمیوسی دارند و مدل‌های جدیدی را عرضه می‌کردند. البته ما در دوره‌ی صفویه، افرادی که شبیه ابوریحان بیرونی باشند را سراغ نداریم. منجمانی که صاحب تالیفات و دستاوردهای نو باشند، کم هستند. بزرگانِ آنچنانی نداریم. اما این به معنای نابودی و عدم حضور علوم ریاضی در آن دوران نیست؛ چراکه نسخه‌های خطی بسیاری از آن روزگار به جا مانده است. کتاب‌های پیشرفته زیادی کتابت می‌شد. یکی از مهمترین کتاب درسی نجوم پیشرفته، کتاب مجسطی است. تعداد نسخه خطی فراوانی در اختیار داریم که از این کتاب، کتابت شده‌اند. این نشان می‌دهد که ریاضیات و نجوم در حال مطالعه و تدریس بوده است.

حکایت کسی که این کتاب را در آن دوران می‌خوانده، شبیه جایگاه امروزی یک دانشجوی دکتری است. لذا باید گفت که در دوره‌ی صفویه هم علم و دانش وجود دارد. البته ممکن است که دستاوردها و چهره‌های درخشان در آن زمان کمتر باشند، ولی این مساله به معنای نابودی علم نیست. شما شاه سلطان حسین صفوی را در نظر بگیرید که گفته می‌شود اهل خرافه بود. بله؛ درست است که او اهل خرافات و تنجیم بود، اما این خرافه‌پردازی به علم نجوم نیاز داشت؛ علم نجومی که باید بررسی‌های عمیقی صورت می‌گرفت تا بتوان آنها را در طالع‌بینی مورد استفاده قرار داد. درست است که طالع‌بینی خرافه است؛ اما بازهم این خرفات نیاز به علم نجوم داشت. بر همین اساس از زمان شاه سلطان حسین، اسطرلاب‌های دقیقی به جای مانده است. اسطرلاب‌هایی که بسیار دقیق و خوش ساخت هستند. به هر حال ممکن است کسی ایراد بگیرد که ایضا این به معنای حضور علم نیست. در پاسخ باید گفت که این نقد می‌تواند درست باشد، زیرا نه تنها بزرگترین دانشمندان جهان اسلام، مثلا کوشیار گیلانی، نیز آثار بسیاری درباره تنجیم داشتند، بلکه دانشمندان انقلابی اروپایی مثل کپرنیک و کپلر عقیدۀ مستحکمی به تنجیم داشتند. نیوتن زمان زیادی از زندگی خود را صرف کیمیاگری کرد و کپرنیک نظریه خورشید مرکزی را در هماهنگی با دوره‌های بزرگ تاریخی مبتنی بر چرخه‌های آسمانی می‌دانست. به هر جهت، باید بگوییم که علم نجوم و ریاضیات در عهد صفویه به پایان نرسید و نابود نشد. علم نجوم در آن زمان به شیوه‌ی دیگری در حال ترویج و تدریس بود.

آیا تولید محتوا در دوران صفویان، به اندازه تولید محتوا در عهد خلفای عباسی بود یا نه؟

خیر؛ به هیچ وجه. اگر دوران صفویان را بخواهیم با دوران مامون مقایسه کنیم، این دو دوران به هیچ وجه قابل مقایسه نیست. در دوره مامون مجمعی از دانشمندان بزرگ را شاهدیم که مشابه آن را در دوران صفوی نخواهیم دید. اما حواسمان هم باشد که در همان دوران در حوزه‌های علمیۀ (دوره صفوی) نجوم غیربطلمیوسی خوانده می‌شد. درحالیکه در دوران خلفا، علمای دینی علاقه خیلی کمتری به علوم داشتند. آنها در مدارس مذهبی این مسائل را نمی‌خواندند. در دوران مامون، علمای دینی، علم نجوم را کمتر از دوره‌ی صفویه جدی می‌گرفتند. به همین خاطر است که یک فقیه مثل شیخ بهایی در حوزه نجوم کتاب می‌نویسد. در حالی که در زمان خلفا چنین کاری نمی‌کردند. نفوذ علم در میان اقشار مختلف در میان زمان صفویه شاید بیشتر از دوران خلفا باشد.

اشاره‌ای به امام محمد غزالی داشتید. برخی امام محمد غزالی را عامل افول علم در جهان اسلام می‌دانند. حتی برخی از اهالی فلسفه در ایران، عامل افول فلسفه را در ایران، نوشته‌های او (از جمله احیاء العلوم) می‌دانند. نظر شما در این مورد چیست؟

می‌دانیم که این کتاب غزالی و یا کتاب‌های دیگر او مثل تهافت‌الفلاسفه، به صورت بسیار جدی، به مخالفت با فلسفه‌های ارسطویی رایج در تمدن اسلامی پرداخته‌اند. هدف اصلی او انتقاد از فارابی و ابن سینا و آثار دیگری فلسفی است که از یونانی به عربی ترجمه شده بود. لذا در وهله‌ی اول غزالی ضد فلسفه ارسطویی و سینوی است.

یعنی او ضد فلسفه محض به معنای فکر و اندیشه نیست؟

قطعا غزالی ضد اندیشه نیست. او خودش صاحب یک فلسفه است.  بعضی او را «فیلسوف ضد فلسفه» خوانده اند. باید او را یک فیلسوف و متفکر واقعی دانست، زیرا اهل تفکر نقادانه بود. غزالی یک فیلسوف است که در پی نقد نوعی از تفکر است و نه تفکر محض. نکته دیگر به کتاب غزالی باز می‌گردد که مملو از بحث‌های فلسفی در تضاد با آراء ابن سینا و فارابی و ارسطو است. اینگونه نیست که غزالی صرفا گفته باشد که سخنان این فلاسفه غلط است و بدون هیچ ادله‌ای. غزالی برای سخنان خود استدلال آورده است.

 وقتی کتاب "مقاصدالفلاسفه"را تورق می‌کنیم، می‌بینیم که امام محمد غزالی فلسفه را به خوبی درک کرده است.

بله همینطور است. کتاب مقاصد الفلاسفه، آنقدر کتاب خوب و مفیدی است که حتی کسانی که می‌خواهند فلسفه اسلامی را بهتر بدانند، سراغ این کتاب می‌روند. غزالی در این کتاب با زبان ساده، فلسفه و نگاه فلاسفه‌یاسلامی را به خوبی تبیین کرده است. او فردی بوده که وقتی دست به انتقاد زده، ابتدا به خوبی مطلب را فهمیده و بعد دست به مخالفت با آن می‌زند. این یک روش فیلسوفانه است.

در ادامه این بحث باید پرسید که اصلا تفکر یعنی چه؟ تفکر وقتی جایگاه واقعی خود را دارد که هویتی انتقادی داشته باشد. لذا می‌توان این سوال را پرسید که آیا غزالی بیشتر فیلسوف بود یا ابن سینا؟ اگر کسی این سوال را از من بپرسد، خواهم گفت که غزالی نسبت به ابن سینا فیلسوف‌تر است. درست است که ابن سینا هم با ارسطو، انتقادی برخورد کرد و در بسیاری موارد با ارسطو مخالفت می‌کند؛ اما در کل ادامه دهنده‌ی راه ارسطو است. در واقع فلسفه‌ی ابن سینا در توافق با فلسفه ارسطویی نگاشته می‌شود. البته در پاره‌ای موارد هم انتقاداتی را مطرح کرده است. با این وصف وقتی انتقادات غزالی را به مفهوم علیت می‌خوانیم، شاهد روش انتقادی ریشه‌ای از سوی او هستیم.

ما این تفکرات خاص غزالی را می‌توانیم با تفکرات انتقادی دیوید هیوم در غرب قرن هجدهم مقایسه کنیم. شیوه‌ای که غزالی در نقد فلسفه‌ی ارسطویی به کار برده، آنقدر مهم است که مشابه آن را نزد کسانی می‌بینیم که فلسفه مدرن را در اروپا به وجود آوردند. با این وصف برخی می‌گویند که غزالی عامل افول علم بود و اگر او نبود، پیشتر دانشمندان اسلام نظریات گالیله و نیوتن را ابراز می‌کردند. من صراحتا باید بگویم که این سخن بسیار غلط و واژگون است؛ چراکه گالیله و کپرنیک به این خاطر کار بزرگی کردند که با ارسطو درافتادند. اما قبل از گالیله و کپرنیک این غزالی بود که با ارسطو درافتاد. سنت نقد ارسطویی در جهان اسلام با فلاسفه و متفکران اشعری و در راس آنها با غزالی شروع شده است و بعد از آن در تمدن اروپایی ادامه یافت. اگر در تمدن اروپایی کسانی مثل گالیله، کپرنیک و همچنین نیکولاس کوزایی و ویلیام اوکامی، با فلسفه ارسطویی در فضای مسیحیت، در افتادند، پیش از این افراد، این غزالی بود که با فلسفه ارسطویی مخالفت کرده بود.

نباید فراموش کرد که همانطور که انگیزه‌های غزالی دینی بود، انگیزه‌ی ویلیام اوکامی و نیکولاس کوزایی و حتی گالیله و کپرنیک هم دینی بود. در خصوص انگیزه‌های دینی این افراد، کتاب‌های فراوانی نوشته شده است. این یک ادعای صرف نیست. با این وصف باز هم تذکر می‌دهم که برداشت‌های دینی افراد، متفاوت از یکدیگر است. بر این اساس باید گفت که غزالی نه تنها ضد فلسفه نبود، بلکه متفکری دست به نقد است. این مساله از ویژگی‌های متفکر بودن محسوب می‌شود. غزالی پیش‌روی سنت نقد ارسطو است. اروپایی‌ها اگر علم جدید را ایجاد کردند، با تمسک به نقد از  ارسطو پا پیش گذاشتند. حال سوال این است که چرا اگر غزالی ارسطو را نقد می‌کند، ضد عقل نامیده می‌شود، اما اگر دیوید هیوم از ارسطو نقد می‌کند، فیلسوف بزرگ انگلیسی می‌شود؟ نکته مهم دیگری که در بسیاری موارد فراموش می‌شود، این است که غزالی بین فلسفه یونانی و علم یونانی تمایز روشنی می‌گذاشت. او صراحتا گفته است که با علوم یونانی دشمنی ندارد. او می‌گوید که این مسائل یقینی هستند و کسی که با این مباحث دشمنی کند به دین صدمه زده است.

غزالی در فلسفه، دشمن تفکر ارسطویی و بخصوص در بخش مربوط به خدا و خداشناسی است. در مورد آن قسمتی که در باب خداشناسی است، غزالی وارد می‌شود و می‌گوید که ابن‌سینا اشتباه کرده است و در نهایت اعتقادات او را کفرآمیز می‌داند. اما آنجایی که ابن سینا در مورد ریاضیات صحبت کرده، آیا غزالی با آن مخالفتی دارد؟ آیا با پزشکی و نجوم یونانی مخالفتی کرده؟ در موردی ابن هیثم همینطور است. غزالی هیچ مخالفتی با ریاضیات و نجوم این دانشمند ندارد.

نکته آخر اینکه بسیاری از اشاعره و پیروان غزالی، منجم و ریاضی دان بوده‌اند! تفکرات دانشمندان پس از غزالی را که بررسی می‌کنیم، علاوه بر اینکه عالم علوم طبیعی هستند و به ریاضی هم پرداخته‌اند، عالم علوم دینی نیز هستند؛ چه در میان شیعیان و چه در میان اهل سنت. حتی فخررازی که یک عالم علم دینی است، با بررسی آثار او می‌بینیم تا چه حدی در زمینه نجوم اطلاعات دارد. نمونه دیگر "ملا علی قوشچی" است. شاید نام این فرد را نشنیده باشید، اما ایشان از بزرگان نجوم قرن 9هجری محسوب می‌شود. این شخص هم در علم کلام اهل سنت و یا اشعری آثار مهمی دارد و هم در زمینه نجوم و ریاضیات. سخنانی در کتاب‌های نجومی خود دارد که بعدها در آثار منجمان اروپایی شبیه آنها منعکس می‌شود. در همین زمینه آقای پروفسور رجب (Ragep)، چند مقاله نوشته است که بسیار جالب است.

در مجموع، اشاعره ضمن چنین روند فکری، با عرفان و تصوف هم رابطه‌ی خوبی داشتند. از قضا اینجا یک تفکر غلط دیگری هم وجود دارد؛ برخی فکر می‌کنند که دوری از علم و دانش ویژگی اشاعره بوده است. اتفاقا روحیه علمی و روحیه عارفانه، با یکدیگر بسیار سازگار دارند؛ چراکه بخش زیادی از تصوف گوشه نشینی است. حال چه گوشه نشینی بهتر از اینکه توامانکتابهای نجوم و ریاضیات را هم مطالعه کرد؟!

بسیاری از منجمان و ریاضی‌دان‌های جهان اسلام صوفی مسلک بوده‌اند. نمونه آن قطب‌الدین شیرازی. ایشان پیرو یکی از سلسله‌های اهل تصوف بوده است. آثار این متفکر در حوزه ریاضیات، نجوم و طب آنقدر فراوان است که بر این اساس ضرب‌المثلی ساخته‌اند که "طرف انبان ملا قطب دارد." درست مثل مثنوی هفتاد من. اگر کتاب‌های نجومی قطب الدین شیرازی را مطالعه کنیم، از جمله کتاب‌های مفصل نجومی قرن 7 هجری است. پایان‌نامه من در خصوص آثار قطب الدین شیرازی بود. بیش از هر فردی ایشان را می‌شناسم. در آثار این فرد هیج جا نمی‌بینیم که به جای علم و دانش باید گوشه‌ای نشست و فقط تسبیح به دست گرفت. اصلا چنین چیزی نیست. تصوف به معنای دوری از علم و دانش نیست. از قضا با روحیه‌ی علمی هم بسیار سازگار است. روحیه علمی نیاز دارد که وقت زیادی صرف نوشتن و تحقیق کرد.

این تصورات غلط در قبال تاریخ علم و تصوف به جهت ایدئولوژی‌های مارکسیستی قبل از انقلاب است. تصور این بود که اگر تصوف و شعر و شاعری حضور یابند، حتما باید علم نجوم و ریاضیات را کنار گذاشت. این تصور غلطی است. وقتی با یک ایدئولوژی خاصی سراغ تاریخ می‌رویم، چنین نتایجی بار می‌آید. این ایدئولوژی می‌تواند ملی‌گرایانه، مارکسیستی و حتی دینی باشد. در مجموع وقتی با ایدئولوژی سراغ تاریخ می‌رویم، آن داستانی را که دوست داریم از تاریخ استنتاج خواهیم کرد نه اینکه واقعا در پی این باشیم که در تاریخ چه می‌گذرد.

به عنوان سوال آخر، در مورد وضعیت کنونی علم در جهان اسلام و ارتباط آن با جهان مدرن چه نظری دارید؟

در این خصوص  بیشتر از جنبه تاریخی توضیح می‌دهم. همانطور که گفتم علوم طبیعی و ریاضی از طریق جهان اسلام به اروپا صادر شد و اروپاییان که در دوران رنسانس علاقه زیادی به علم یونانی پیدا کرده بودند، از آثار مسلمانان نیز در جهت فهم بهتر این علوم استفاده کردند. البته بخش بزرگی از علم در جهان اسلام، دستاوردهای جدیدی بود که  فراتر از علوم یونانی بودند. این دستاوردها به دست اروپاییان رسید. بنابراین تا قرن 15 و 16 میلادی، علم رایج نزد اروپایی‌ها علمی بود که  در یونان و جهان اسلام گسترش یافته بود.

از قرن 17 تحولاتی نو رخ داد. در حقیقت انقلابی در علم اروپایی ایجاد شد. اکنون مورخان علم به ویژه قرن بیستم به ما نشان داده‌اند که علم جدید اروپایی، چقدر وام‌دار و شبیه به علم قدیم است و همچنین تا چه میزان جنبه‌های جدید دارد. حتی علم رایج امروز؛ به عنوان نمونه در فیزیک کوانتوم. فیزیک کوانتوم یا فیزیک نسبیت، علمی است که مبتنی بر ریاضیات است. علم قدیم نیز همینگونه است. در یونان و جهان اسلام نیز این علم ریاضیات بود که برای شناخت بخش بزرگی از جهان مورد استفاده قرار می‌گرفت. اما در ادامه تحولات عمیقی اتفاق افتاد که انقلاب علمی را ساخت.

ببینید؛ در خصوص جایگاهِ علمِ جهان اسلام در جهان غرب، باید حواس‌مان باشد، علم اصلا غربی و شرقی ندارد. اینکه گفته می‌شود این علم غربی و این علم شرقی است، اصلا درست نیست. علم جدید قبل از اینکه به غربی و شرقی تبدیل شود، در واقع ریشه‌ای در علم قدیم دارد که مبتنی بر معلومات دانشمندان یونان باستان است. بعدها تحولات و انقلاب‌هایی در این علوم ایجاد شد. لذا همانطور که علم در جهان اسلام، علم اسلامی نبود و همچنین علم موجود در یونان، مربوط به قومیت خاصی نبود، علم جدید امروز هم که در عالم غرب وجود دارد، علم غربی نیست. به عبارتی، علم غربی و شرقی ندارد. علم در حقیقت دورانی در دست ایرانیان، مسلمانان و اعراب بود. پیش از آن نیز در دست یونانی‌ها بود. در ادامه به دست اروپایی‌ها افتاد و تحوالاتی در آن ایجاد کردند.

البته ممکن است عوامل بیرونی فرهنگی در حرکت نظریه‌های علمی تاثیرِ غیر مستقیم بگذارند؛ این امری درست است. فرهنگ و جامعه روی علم تاثیرگذار خواهد بود. ولی این بدان معنا نیست که محتوای علم را هم بتوانند تعیین کنند. علم جدیدی مثل نظریه کوانتوم در نیمه اول قرن بیستم توسط فیزیکدان‌هایی خاص با اعتقادات خاص ایجاد شد. اما کسی ادعا نمی‌کند که این دستاورد، مسحیی است یا اروپایی. اکنون ما می‌دانیم تعدادی از بزرگترین فیزیکدان‌هایی که در دستاورد فیزیک کوانتوم نقش داشتند، در آلمان نازی زندگی می‌کردند. به عنوان نمونه فردی مثل هایزنبرگ؛ این فرد تا آخرین لحظه حاضر نشد از آلمان خارج شود. از طرفی می‌دانیم که اروپایی‌ها تا چه حد نگاه ضد نازیسم دارند. ولی آیا آنها گفته‌اند چونکه هایزنبرگ و دستاورهای او مربوط به دوران حکومت نازی‌ها است، باید این دستاورد کوانتومی را دور بریزیم؟

 

آنها بین علم و نظام سیاسی که در آن زمان حکم فرما بود تفاوت قائل می‌شوند. در آن زمان که هایزنبرگ در حال تدوین آن نظریه بوده، اینشتین نیز از آلمان به سمت آمریکا می‌گریزید و در آن زمینه مشغول فعالیت می‌شود. بنابراین نه علم هایزنبرگ آلمانی است و نه علم اینشتین آمریکایی و نه علم خواجه نصیرالدین طوسی، اسلامی. ویژگی علم این است که هر کسی با هر مذهب و نژادی می‌تواند علم را دریابد و آنرا بیاموزد و در آن زمینه صاحب اندیشه شود. ویژگی علم این است که فرافرهنگی است. البته این بدان معنا نیست که دوران‌های مختلفِ فرهنگی روی علم تاثیر نگذارد. بدون شک یک دوره‌ی فرهنگی خاص می‌تواند در روند علم و دستاوردهای علمی تاثیرگذار باشد؛ اما این بدان معنا نیست که جنبه‌ی توجیهی و عقلانیت علم هم ریشه در فضاهای فرهنگی مختلف داشته باشد. به عبارتی اینگونه نیست که یک نظریه علمی برای آمریکایی‌ها قانع کننده باشد، اما برای مسلمانان قانع کننده نباشد. ویژگی نظریات علمی این است که از این مباحث فارغ باشند. هر چند که این نگاه فرهنگی می‌تواند روی تحولات علمی تاثیرگذار باشد. جهان اسلام نیز اگر می‌خواهد با علم جدید همراه شود (که تا اکنون هم همراه بوده)، باید مسیر کنونی خود را ادامه دهد و در دانشگاه‌های خود راهی که ایجاد شده را با تلاش و برنامه‌های دقیقتری ادامه دهند.

لینک خبر